باورم نمی شود!
 
تاریخ انتشار:   ۱۱:۴۶    ۱۳۹۳/۱۰/۲۴ کد خبر: 87315 منبع: پرینت

هوا نسبتا تاریک بود. صدای موترها در خیابان های واشنگتن، به گوش ها طنین انداز بود و ستاره ها از آسمان صاف به من چشمک می زدند. من گوشه اتاق خوابم نشسته و کتابی را به مطالعه گرفته بودم که ناگهان تلیفونم زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم، صدای آشنایی از حاکم قصر سفید به گوش هایم طنین انداز شد.

رییس جمهور اوباما بود. او با لحن شدید گفت: ماموریت دوباره ات در شرف وقوع است. وقتی او لب از ماموریت می گشود، لرزه بر اندامم می افتاد، تا مبادا انتهای این ماموریت به سرزمین پر آشوب افغانستان منتهی شود. خلاصه حدس و گمان ها درست رقم خورد.

فردای آن روز، حوالی ساعت هشت بامداد به وقت محلی، کوله بار سفر را بستم. اوباما فرموده بود، این بار ماموریت سنگین تر است. من با ترس و لرز، موزهای بیشتر را صرف کردم، تا مبادا در حضور ع که از پدر قندهاری زاده شد و موی سرش را برای کرسی ریاست جمهوری سفید کرد و غ که تارهای مویش را برای دریافت مدال متفکر جهانی به مصرف رساند و در ولایت لوگر در جنوب کابل متولد گردید، کم نیارم.

باران غصه و اندوه از گونه هایم می بارید، تا چگونه با دو قلوی افغانستانی پیوند خجسته وحدت ملی را بسته کنم.

آسمان واشنتگن مملو از بغض بود و داشت به حالت زار من گریه می کرد. من سراسیمه و حیران مسیر فرودگاه را در پیش گرفتم. در مسیر راه، برف پاک کن های ماشین به رسم اعتراض از رفتن من جلوگیری می کردند و این سو و آنسو می دویدند. آن لحظه، تنها خدا بود که به حال دلمن پی می برد. در جاده ای منتهی به فرودگاه، یا و خاطرات دوران انتخابات گذشته افغانستان که با حامد کرزی قندهاری سپری کردم، تپش دلم را بیشتر می کرد.

من از قندهاری ها بیشتر شنیده ام اما در انتخابات دوره ای قبلی، کرزی که بیشتر عمرش را در بیرون از قندهار سپری کرده بود، در مقابل خواست های من زانو زد و به آنچه من می خواستم، تن داد.

این بار از رسانه ها می شنیدم که جنرال دوستم شمالی نیز با غ لوگری یکجا است. موجودیت دوستم در بدنه نظام و سرشار بودن او از قدرت مایع درونی، چرت ام را خراب کرده بود.

آنچه مایه نگرانی بنده محسوب می شد، موجودیت عبدالرشید دوستم است، که حالم را آشفته ساخته بود. مردی که برای تحقق عدالت گام برداشت و تا نهایت ایستادگی کرد.

شنیده بودم، ع زاده پدر قندهاری نیز بیشتر عمرش را خارج از قندهار سپری کرده و چندان بر خواست هایش حاکم نیست و بحالت سوم ظاهر می شود.
می گفتند، معاون دوم اشرف غنی بنام سرور دانش نیز، با ترفندهای زیر زمینی و زیرکانه حرکت می کند اما رسانه ها بعدا به گونه ای تلویحی افشا کردند که ایشان یکی از مخنث های نظام کنونی محسوب می شوند و بیشتر مفقود هستند.

با این مفکوره های وحشتناک که در رگ رگ وجودم تار کشانده بود، پاهایم را از ماشین به زمین گذاشتم و سپس بدن سنگین ام را که با اندوه ماموریت افغانستان به لرزه افتاده بود، روی صندلی هواپیما گذاشتم.

دیری نگذشت، هواپیمای حامل ام بر فراز واشنگتن اوج گرفت. تقریبا یک ساعت از حرکت مان می گذشت که خدمه هواپیما غذای چاشت را برایم تعارف کرد. وقتی بحال آمدم، به خدمه هواپیما گوشزد کردم که غم ماموریت دوقلوی به هم چسپیده افغانستانی، من را سیر کرده است، ممنون از زحمات شما. خدمه با لخند نمکین اش مرا ترک کرد.

در مسیر راه یکبار دیگر به لرزه افتادم که استاد محقق نیز بیشتر اوقات اش را با سرمداران شمال سپری کرده است.

بعد، به یاد یافته های یک روزنامه افتادم که محقق روی خواسته هایش بیشتر پافشاری دارد و اگر توان اش را در خود نیافت، از قدرت میلیونی مردم حرف می زند. او توانسته است در میان هوادارانش بیشتر بدرخشد اما شکست های سنگین را نیز تجربه کند.

در میان این همه حرف های عجیب و غریب، قصه ای دیگری در ذهنم خطور کرد که شیر در صورت زخمی شدن، تا دم مرگ برای براورده شدن حرف اش، تلاش می ورزد. گفتم، محقق بعد از چندین شکست پی در پی، اگر این بار به خواست اش نرسد، اهداف متحدان قصر سفید را با خاک یکسان خواهد کرد.
شنیده ام این بار آقای محقق، افراد جوان و تحصیل کرده را نیز از جانب حزب معرفی کرده است.

این یادها نشد، بلا شد. تب شدید بر قامت ام حاکم شد. بعد از نشتن بیشتر از بیست ساعت روی صندلی هوایپما، سرانجا سرنوشت ام را به افغانستان کشاند.

وقتی در هواپیما باز شد، دود غلیظ داخل هوایپما را فرا گرفت. در ابتدا ترسیدم تا مبادا هواپیمای مان دچار سانحه شده باشد، بعد فهمیدم، وضعیت کشور همین گونه است. وقتی از هواپیما بیرون شدم، دیدم هوا تاریک شده و شب است اما از فرودگاه کابل که تا قصر ریاست جمهوری فاصله ای بیشتر ندارد، هوا دوباره صاف شد و افتاب مجددا سرزمین را روشن کرد.

بعد از عبور از میان دودها و غبارهای تاریک کننده و دیدن خانه های کاه گلی به خانه زیبا و مجلل رییس جمهور رسیدم.

برای وضاحت بیشتر و پی بردن به این حکمت الهی، تلاش کردم بدانم تا این وضعیت چگونه واقع شد. متعاقبا یک تن از گاردهای امنیتی افزود: رییس صاحب کل، بیرون از ارگ مردم در فضای سیاه و دود آلود زندگی می کنند که بیشتر سیمای شب را ترسیم می کند، وقتی وارد ارگ می شوی، وضعیت دیگرگونه رقم می خورد. نهایت بر حال گوسفندی مردم تاسف خوردم و با خود گفتم تا چه زمانی سیاسیون بر گرده های مردم سوار خواهند بود؟

دیدم، ارگ ریاست جمهوری صد مراتب مجلل و بهتر از خانه های شهروندان است. سپس فهمیدم چرا سیاستمداران افغانستان تا دم مرگ برای بدست اوردن این محل مبارزه می کنند.

ارگ نشینان، من را به یک اتاق که فاصله چندانی با خانه رییس جمهور کرزی نداشت، همراهی کردند. روی صندلی اتاق نشسته بودم، یکبار به ساعت دیواری نظر انداختم. دیدم عقربه ساعت بی شرمانه و عریان روی شماره 4 خوابیده و ثانیه گرد برای محافظت وی دوان دوان در گردش است.

در ابتدا فکر کردم، شاید مستقیما من را به اتاق جنرال دوستم هدایت کرده باشند. سپس فهمیدم نه، من وارد مهمان خانه ارگ شده ام. مدت ده دقیقه از آمدن من می گذشت که ناگهان صدای وحشتناک به گوشم رسید. نهایت ترسیدم تا جنگ لفظی در کار باشد.

صدا به گونه ای بود که با فشار شهاب سنگ بر گلو وارد می شد. واقعا ترس سراپای وجودم را فرا گرفته بود. لحظه ای از شنیدن صدای دلخراش نگذشته بود که دانه های تسبیح و کلای قره قول یکجا از دروازه پیش شد و سپس حامد کرزی و اشرف غنی با چهره های خندان وارد اتاق شدند. بعد از تعظیم آنها، وسط حرف آقای کرزی پریدم تا قضیه صدای دلخراش چند لحظه قبل را بدانم.

آقای کرزی چشمک زد و گفت: تا دقایق دیگر گره راز این معما برایت باز خواهد شد. حرف کرزی ختم نشده بود که به فاصله دو متر از جا پریدم و سرم به سقف اتاق اصابت کرد. بعد کرزی دست و پاچه شده و ده سیر پخته را در گوشهایم فشار داد و اشرف غنی را به فاصله 5 متر از من دور کرد.

وقتی بحال آمدم، دیدم آقای غنی چادر سفید اش را بجای سرش بر گردن اش آویخته حرف می زند. من سراپای اشرف غنی را به تماشا نشستم و در اخیر از ایشان خواستم تا چند شب که با هم هستیم، بتوانیم وارد این لباس گشاد افغانستانی که به تن کردی، یکجا زندگی کنیم.

ایشان حرف ام را پذیرفتند.

بعد از بیست دقیقه دیگر، بوی عطر فرانسوی به مشامم رسید. فکر کردم شاید سفیر فرانسه برای آماده کردن اتاق تولد حکومت وحدت ملی وارد عمل شده باشد اما این بار حدس و گمانم دروغ از آب برامد. ثانیه ها گذشت. سرانجام دیدم، ابتدا سر یک کفش بوت های نوک دراز از دروازه پیش شد، باز فکر کردم شاید سفیر چنین برای تبلیغات کفش های نوک دراز چینایی و سر و سامان محل تولد به اینجا سفر کرده باشد. مجددا حدس ام دچار اشتباه بود. تا نهایتا دیدم این کفش نوک دراز، سرنوشت عبدالله را به درون اتاق کشاند.

چهره ای شیک با موهای سفید و نکتایی دراز من را به آغوش کشید. دیدم محقق نیست و دوستم هم با آقای اشرف غنی تشریف نیاوردند. تنها سرور دانش با قیافه مظلومانه و محمد خان با چهره حیران گوشه ای اتاق نشته اند.

خرسندی در سیمایم موج زد. با خود گفتم این لباس شیک و تنگ عبدالله هرگز برای گذراندن چند شب ما محل نخواهد داد. از آقای عبدالله خواهش کردم تا برای راحتی بیشتر و تولد خوبتر از لباس گشاد آقای محمد خان معاون اولش استفاده ببرد. ایشان نیز به کمال میل پذیرفتند.

چند شب را با هم سپری کردیم. بعد قصد سفر به کشورم را در پیش گرفتم. وقتی به آمریکا رسیدم، دیدم مردم افغانستان لب به شکوه و شکایت گشوده که حکومت بعد از 5 ماه بارداری، سرانجام زاده شده و چهره این نقایص در آینده درخشان تر خواهد بود. به هر سو مسیر باز کردم، هر شهروند افغانستانی حرفی زد.

اوباما بعد از تماس تلیفونی و چشم روشنی به من هدیه داد که ثمره ماموریت سنگین تان بر کرسی موفقیت نشسته و قرار است تا امروز فهرست چندین تن برای گرم کردن بازار مافیایی نمایندگان افغانستان، به مجلس فرستاده شود.

در اخیر از تمامی شهروندان افغانستان می خواهم تا کوزه ای صبر و شکیبایی را شکسته و در برابر خواست های نامشروع ارگ نشینان سکوت اختیار نکنند. این بار از مجلس نمایندگان نیز بصورت جدی بخواهند تا برگ های سبز شان را برای افراد شایسته و توانای نسل جدید، مثل دکتر سردار محمد رحیمی استفاده نمایند.

پیروز باد ملت افغانستان زمین و خجسته باد ماموریت سنگین من

مخلص شما
ج ا ن ک ر ی


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است