| درنظر نگرفتن اولویتها سبب تشتت بیشتر جامعه و عمیقتر شدن شکافهای درونی و تداوم عمر استبداد و انسداد تاریخی این جامعه شده و این روند همچنان ادامه دارد | ||||
| تاریخ انتشار: ۱۵:۴۳ ۱۴۰۴/۹/۲۸ | کد خبر: 178551 | منبع: |
پرینت
|
|
دشواریهای نقد در منازعات هویتی، از نقد خویشتن تا نقد دیگران...
واژهی نقد، جمع آن نقود، در زبان عربی از قدیم به معنای پول، طلا و نقره، بوده و هنوز در این زبان به همان معنا به کار میرود. در گذشته وقتی این واژه به صورت فعل "نَقَدَ" به کار میرفت به معنای ارزیابی طلا و نقره بود تا سره از ناسره جدا گردد، یا به عبارتی زر و سیم خالص از زر و سیم غشدار تشخیص داده شود. در آن روزگار کسی که در این کار مهارت داشت نقّاد خوانده میشد. همین معنا به صورت مجازی در عصر حاضر برای کسانی به کار رفت که با تکیه بر دانش و تخصصشان میتوانستند به ارزیابی افکار، اشخاص یا پدیدهها بپردازند و در این کار درست را از نادرست و خوب را از بد جدا کنند. البته معنای مدرن این واژه بیشتر معطوف به مفاهیم برگرفته از واژه لاتینی کریتیک/کریتیسسم از ریشهی criticus است و واژگان نقد، انتقاد و نقادی در عربی و فارسی به آمیزهای از دلالتهای کهن و معاصر آن اشاره دارد.
نقد و انتقاد اگر به صورت روشمند انجام شود، یعنی متکی به اطلاعات درست، قواعد ارزیابی و دانش تخصصی باشد کاری بسیار ارزشمند است و به پالایش افکار، اعمال و احوال انسانها کمک شایانی میکند. امروزه در بسیاری از کشورهای پیشرفتهی دنیا تلاش بر این است که روش آموزش را از مراحل ابتدایی تا مراحل اکادمیک بر تفکر انتقادی بنا کنند تا شاگردان یاد بگیرند که چگونه با دادهها، شنیدهها و پدیدهها به صورت نقادانه و نه مقلدانه، برخورد کنند. برخورد انتقادی قطعا به معنای رد فوری و ناسنجیدهی چیزی نیست، بلکه به معنای حفظ نوعی فاصله میان سوژه و ابژه یا شناسا و شناسه است. نقد مستلزم این است که عامل شناسا موضع پیشینی نداشته باشد، بلکه صرفا در پی کشف حقیقت باشد، چنانکه گوهرشناس تا پیش از به دست گرفتن گوهر موضعی ندارد و ارزیابیاش صرفا به قصد تشخیص خالص از ناخالص است. اگر چنین نقدی در جامعهای رواج یابد و از طریق آموزش نهادینه شود آن جامعه به بلوغی میرسد که آن را به حل مشکلات و عبور از بحرانها قادر میسازد. بدیهی است که نقد به این معنا هیچ نسبتی با بدگویی، عیبجویی، حمله، هجمه، دشنام و هتاکی ندارد. برخوردهای احساسیِ ناروشمند از جنس دعوا و دشنام است نه نقد و از این رو هیچ کمکی به کشف حقیقت یا تشخیص سره از ناسره نخواهد کرد، بلکه با غبارآلود کردن فضا به تیرگی وضعیت خواهد افزود و رسیدن به حقیقت را دشوارتر و به همان پیمانه چیرگی بر بحران را ناممکنتر خواهد ساخت.
نقد امری کلی است، اما نقد اندیشهها با نقد پدیدهها یکسان نیست کما اینکه نقد اشیا از نقد اشخاص بسیار تفاوت دارد و هر کدام اینها روشها و قواعدی دارد که اگر مراعات نشود نتیجهای درست در پی نخواهد داشت. در محیط ما نقد اندیشهها مانند کمونیسم، اسلامیسم، سکولاریسم، ناسیونالیسم و مانند اینها غالبا ناروشمند انجام شده و در غالب موارد بر سردرگمی جامعه افزوده است. وقتی نوبت به نقد اشخاص یا اقوام میرسد این موضوع جایش را به جدال، خصومت، بدزبانی، کینهورزی و هتاکی میدهد و چیزی از نقد باقی نمیماند. از این جهت است که بسیاری از بحثها و مناقشهها در محیط ما که ظاهرا در نقد اشخاص، روندها یا رویدادهاست به عمیقتر شدن بحران میانجامد و سبب افزایش بدبینیها و تیرهاندیشیها میشود.
در میان بحثهای جاری در کسوت نقد، مناقشهبرانگیزترین و آشوبناکترین آنها بحث بر سر شخصیتهایی است که در عرصهی عمومی و به ویژه در عرصهی سیاسی اهمیت یافتهاند، خصوصا اگر برجستگیشان در بستر گرایشهای قومی به میان آمده و به قهرمانان قومی و تباری بخشی از جامعه تبدیل شده باشند. در صد و اندی سال گذشته شماری از چهرهها بیش از دیگران محل مناقشه بودهاند، به این معنا که بخشهایی از مردم سرزمین ما با حب یا بغض به آنها نگریسته یا با شیفتگی و نفرت در باره آنها داوری میکنند، مانند: امیر عبد الرحمن خان، امان الله خان، حبیب الله کلکانی، نادر خان، داود خان، احمد شاه مسعود، برهان الدین ربانی، عبد العلی مزاری، عبد الرشید دوستم، گلبدین حکمتیار و به درجاتی خفیفتر محمدگل خان مهمند، طاهر بدخشی، داکتر نجیب الله و.. البته در اینجا هدف ذکر مثال است، نه ترتیب به حسب اهمیت یا نظر خاص نگارنده.
تعلق تباری به این چهرهها یا اشتراکات دیگر مانند اشتراکات زبانی، منطقهای، مذهبی و حتی سیاسی سبب موضعگیری عاطفی مثبت یا منفی در برابر آنها میشود و در جامعهای بحرانزده مانند افغانستان این گرایشهای عاطفی سبب میشود که آنان در نظر هوادارانشان چهرههایی مقدس، خدایوار و بتهایی قابل پرستش و در نظر مخالفانشان شیاطینی منفور، دیوهایی جنایتکار و دشمنانی غیر قابل بخشش به نظر برسند. این در حالی است که میشد با مطالعهی منصفانه و تحلیل بیطرفانهی کارنامهی آنان کارهای درست و نادرستشان را از هم تفکیک کرد و از آن راه آموختههایی سودمند گرد آورد که گره از مشکلات جامعه بگشاید و نسلهای آینده را کمک کند تا مسیری عقلانیتر برای پیشرفت و ترقی در پیش بگیرند ولی در عوض، پرداختن به آنها به شیوهای که اکنون رایج است سبب فرو رفتن بیشتر جامعه در باتلاق مشکلات و امید به رهایی هر روز دستنیافتنیتر از گذشته میشود.
نقد انسانها در مقایسه با نقد و ارزیابی پدیدهها و حتی اندیشهها، از این جهت دشوارتر است که از یکسو عواطف نقد کنندگان را درگیر و بیطرفیشان را تضعیف میکند و از دیگرسو فهم شخصیتهای مورد نقد را از این حیث که انسان هستند و نه اشیا و پدیدههای طبیعی، دشوار میگرداند. انسانها بر خلاف پدیدههای طبیعی پیچیدگیهای بیشتری دارند و به عنوان موجوداتی زمانمند و مکانمند همیشه تختهبند عواملیاند که زمان و مکان بر دور و بر آنان میتند و برای فهمشان باید هم به لایههای مختلف شخصیتیشان واقف بود و هم به عواملی که بر تصمیمها و رویکردهایشان تاثیرگذار بوده است. اگرچه انسان در تعامل با شرایط و عوامل پیرامونی، عاملیت خود را از دست نمیدهد، اما حتی قویترین انسانها به شمول پیامبران، قدیسان و رهبران برجسته تاریخ، به حکم انسان بودن محکوم به شرایط و مناسبات زمان و مکانند و از این رو عاملیت آنها در شرایط پیرامونشان مطلق نیست، بلکه همیشه مقید و محدود است. اگر هنگام داوری در باره شخصیتهای تاریخی، تنها بر روی ویژگیهای شخصیتی خود آنان و یا تنها بر کارنامهی عملیشان تمرکز شود و عوامل دیگری که آنان را به آن سو سوق داده بود نادیده گرفته شود، عواملی که امکان انتخابهای دیگر را از آنان گرفت یا به شدت محدود کرد، در این صورت داوری درست و منصفانه ناممکن میشود. این را نیز باید همیشه در نظر داشت که همهی عوامل و شرایطی که تاریخچه آن شخصیتها را ساخته است به ثبت نرسیده و آنچه ما در بارهی آنان یا شرایطشان میدانیم تنها بخشهایی از واقعیت است که به ما به صورت روایت رسیده است و همان روایتها هم به صورت خالص و بیعیب نرسیده و به دور از گرایشهای راویان در اختیار ما قرار نگرفته است.
آنچه مارتین هایدگر در بارهی انسان میگفت و از او به عنوان دازاین تعبیر میکرد متضمن این مفهوم بود که انسان همیشه همراه با مناسبات خاص او در هستی فهمیده میشود و انسان انتزاعی بیرون از چنبرهی زمان و مکان وجود ندارد. انسان به صورت اجتنابناپذیر همیشه موجودی است در درون موقعیت تاریخی خاص و در پیوند دیالکتیکی با آن و از همین رو به همان پیمانه که او بر شرایط تاثیرگذار است، شرایط نیز بر او تاثیر میگذارد و به کردهها و نکردههایش جهت میدهد. در افغانستان هنوز نقد به این معنا وجود ندارد یا بسیار به ندرت وجود دارد، به ویژه اینکه نه سنت بایگانیسازی و حفظ مدارک وجود دارد و نه نهادهایی که به این کار همت بورزند. در نتیجه ما همیشه با اطلاعات ناقص در بارهی اشخاص و رویدادها سر و کار داریم و با تکیه بر چنان اطلاعاتی وارد داوری میشویم. هنگامی که بحث نقد به میان میآید باید نخست از امکان و امتناع نقد پرسش به میان آوریم و ببینیم که با کدام پیششرطها این کار ممکن و در کدام شرایط ممتنع میگردد. اگر ناقد گرفتار تعلقات عاطفی، حب یا بغض، باشد پیشاپیش خود را در وضعیت ممتنع قرار داده و توان نقد را از خود سلب کرده است.
نقد بسیار حیاتی است و بدون شکلگیری تفکر انتقادی و بدون پدید آمدن توانایی نقد، امکان بلوغ اجتماعی هیچ قوم و ملتی وجود ندارد و انسانها به صورت گلهای در صغارت و نابالغی ابدی گرفتار میمانند. جوامع نابالغ از انسانهایی مانند خود چهرههایی اهورایی میسازند و آدمهایی را که انواع کمبودها را داشتهاند به اسطورههایی فراانسانی تبدیل میکنند. آنان توانایی دیدن هیچ نقص و عیبی را در بتهای ساختهشدهی ذهن خویش ندارند و میکوشند همهی کاستیهایی را که خود از آن رنج میبرند از طریق پردازش تصویری بیعیب از اسطورههای خویش بپوشانند. آنان از یاد میبرند که هر چه بر هالهی تقدس شخصیتهای محبوب خود بیفزایند، آنان را در نظر گروههای دیگر به همان پیمانه منفور میسازند.
به لحاظ روانی قابل درک است که گروهی در اثر مظلومیت تاریخی از یک چهرهی جنگجوی قوم یا گروه خود اسطوره بسازد و او را به پرستش بگیرد، اما این وضعیت روانی به هیچ صورت نفیکنندهی نابالغی و صغارت نهادینهشدهی آن گروه نیست. همچنان است اگر گروهی دیگر گرفتار حس خودبرتربینی تاریخی شود و تصور کند که همیشه باید نقش برادر بزرگتر را برای دیگران بازی کند و به هم خوردن مناسباتی را که تداومبخش این نقش است خطر وجودی برای خود بینگارد، اما این احساس و این تصور نیز ناشی از صغارت و نابالغی است. صدها مثال از این جامعه میتوان آورد که صغارت و نابالغی اقوام مختلف این جامعه را به صورت عریان به نمایش میگذارد و از این منظر تفاوت چندانی میان اقوام و ساکنان این سرزمین نیست. صغارت تاریخی زادهی ناتوانی در نقد خویشتن و فقدان چنین شجاعتی است و سبب میشود که انسانها به خودقربانیانگاری ابدی و به سندروم دیگرهراسی دایمی گرفتار شوند.
فشردهی سخن اینکه: یک) نقد سازنده یکی از مهمترین عوامل بلوغ اجتماعی و رهایی از صغارت تاریخی است و تا حد امکان باید آن را پی گرفت و نهادینهاش کرد. دو) نقد باید مبتنی بر دادههای معتبر تاریخی و متکی به اسناد و مدارک قابل قبول باشد، نه روایتهای ناقص، جانبدارانه و متکی بر شایعه یا کلیشههای بیپایه. سه) برای اینکه ناقد به دام گرایشهای عاطفی نیفتد بهتر است که نقد خودی را بر نقد بیگانه مقدم بدارد و برای این کار از چهرههای وابسته به قوم یا گروه سیاسی و ایدئولوژیک خود آغاز کند. چهار) زبانی که برای نقد انتخاب میشود، به ویژه در جامعهی زخمی و بحرانزدهای مانند جامعهی ما، بهتر است زبانی شسته و پاکیزه باشد و از به کار رفتن کلمات رکیک و زننده خودداری شود، به ویژه در حق کسانی که بخش وسیعی از جامعه، به حق یا ناحق، به آنان عشق میورزند، زیرا زبان تهاجمی و گزنده با تحریک عواطف مانع تفکر عقلانی میگردد. پنج) نقد مانند هر کنش انسانی دیگر در هر کانتکست زمانی و موقعیت تاریخی معنای خاص و کارکرد ویژهای پیدا میکند.
ناقد اگر صرفا در محیطی اکادمیک بسر نبرد و عملش معطوف به اصلاح شرایط یک جامعه باشد، باید در نظر بگیرد که آیا پرداختن به آن موضوع از اولویتهای آن جامعه است و یا با دامن زدن به دعواهای حاشیهای سبب بدتر شدن وضعیت میگردد. مثلا در شرایط کنونی جامعهی ما، آیا رهایی از هیولای طالبانیسم مهمترین نیاز این جامعه است، یا زنده کردن دعواهای زمان امان الله خان و حبیب الله کلکانی، به میان آوردن پروندهی مسعود و مزاری و حتی مقایسه کردن اشتباهات کرزی و غنی و اینکه اساسا از این بحثهای فرعی و ثانوی چه نتیجهای حاصل میشود جز استحکام بیشتر خودکامگی و دیکتاتوری طالبانی؟ درنظر نگرفتن اولویتها سبب تشتت بیشتر جامعه و عمیقتر شدن شکافهای درونی و تداوم عمر استبداد و انسداد تاریخی این جامعه شده و این روند همچنان ادامه دارد.
محمد محق