فرهاد دریا از سفرش به ایران نوشت
 
تاریخ انتشار:   ۲۰:۴۸    ۱۴۰۴/۴/۲۳ کد خبر: 177615 منبع: پرینت

در این روزهای تلخ، به سال ۲۰۰۴ و‌ سفرم به ایران فکر می‌کنم.
پس از کنسرت تاریخی من در استدیوم ورزشی کابل (غازی استدیوم) در ۲۰۰۴، به نیت اجرای کنسرت برای مهاجرین مقیم ایران و دوستداران ایرانی‌ام، با پاسپورت افغانی و بدون هیچ برگه و نشانه‌ی اقامت در امریکا، از کابل به تهران سفر کردم.
در یک هوتل بی‌ستاره، اقامت گزیدم و دیدارم با وطنداران و دوستداران ایرانی در داخل هوتل شروع شد. چشم‌های مامورین دولتی از چهار سو مرا تعقیب و نظارت می‌کردند، اما من که سخت تشنه‌ی دیدار مردم بودم و آن روزها پس از البوم تصویری سلام افغانستان، سرودهای “سلام افغانستان” و “پگ بیراریم” در من جوش می‌زدند - اصلا مامورین تعقیب‌کننده برایم مهم نبودند.

دو خاطره‌ی به یاد ماندنی از آن روزها را به عنوان نمونه به یادم آمدند:
یکی از وطنداران که از یک شهر دور با موترسایکل به دیدنم می‌آمد، در راه به علت تشنگی دیدار و سرعت بی‌نهایت زیاد تصادم کرد و دستش شکست. اما صرف‌نظر نکرد و همان روز با دست شکسته و‌ سر و صورت زخمی به دیدنم آمد. چندین سال بعد در یکی از کنسرت‌هایم کسی نزدیک گوشم گفت من همان پسری استم که در تهران پس از تصا‌دم به دیدنت آمده بودم … یکی از خانواده‌‌های ایرانی که به‌دیدنم آمده بود، مرا به خانه‌ی خود دعوت کرد، و من به دیدن شان رفتم. خیلی محبت کردند. پدر خانواده از من پرسید، آیا شما در افغانستان هواپیما دارید؟! من که از این پرسش به اصطلاح شاخ کشیده بودم به شوخی گفتم، نه متاسفانه نداریم. و پرسید پس چگونه از کابل تا تهران سفر کردید، گفتم با اُلاغ! ابتدا با تعجب باور کرد… و‌ گفتم شوخی می‌کنم و خندیدیم. آن‌ها به من انگشتری را تحفه دادند که از مشهد برایم “تبرُکی” آورده بودند … پس از چندین دیدار و تجربه‌ی دیگر، دانستم که ایرانی‌ها در مورد افغانستان هیچ چیزی نمی‌دانستند! (نمی‌دانم چرا از آن سفر، هیچ عکس و تصویری ندارم.)

آن روزها هوای پر از هیجان تغییر در افغانستان برای مقامات دولتی ایران غیر قابل تحمل بود. قصه کوتاه که تا گرم‌جوشی مردم را در برابر من دیدند، و‌ نیز وقتی قرار شد حداقل در تهران دو شب پیهم در ورزشگاه آزادی برنامه اجرا کنم، مجوز کنسرت‌های من در ایران را لغو کردند و من باید دوباره برمی‌گشتم کابل.
از ویزه‌ی اقامتم در ایران یک روز گذشته بود و در میدان هوایی تهران
برایم مشکل‌ساز شد. نه اجازه‌ی پرواز به کابل را داشتم و نه می‌توانستم دوباره به تهران برگردم.
مثل اینکه در یک صحرای بزرگ تنها مانده باشم، درمانده و مایوس از هر کارمندی در میدان کمک می‌خواستم. وقتی پاسپورتم را می‌دیدند، اصلن به خودم نگاه نمی‌کردند و مشغول کار خود می‌شدند.
برای چندین ساعت، تنها تنها خیلی پریشان بودم چه‌کنم و کجا بروم، که ناگهان مردی آهسته به من نزدیک شد و مثل آنکه پُس‌پُس کند، بیخ گوشم گفت، “افغانی هستید؟” گفتم “بلی، افغان استم.” گفت، “با من بیایید.” و از دنبالش رفتم. با چند تا از کارمندان میدان صحبت کرد و پس از یک ساعتِ تلخ و سنگین‌گذر، بالاخره یکی از آن‌ها بر پاسپورتم خروجی‌ زد … تا امروز ندانستم او کی بود و چرا کمکم کرد. اما هرکی و هرچی بود، نشان داد در کشوری که کشتار دسته جمعی افغان‌ها در اردوگاه “سفید سنگ” (سنگ سفید) اتفاق می‌افتد، در آن‌جا بازهم صداهای است که بیخ گوش افغان‌ها مهربانی و همدلی پُس‌پُس می‌کنند.
راستش نمی‌دانم چگونه می‌توانیم این پُس‌پُس‌های کوچک مهربانی در گوش افغان‌ها در ایران را به صداهای بلند و بزرگ‌تر تبدیل کنیم؟

فرهاد دریا


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
فرهاد دریا
سفر ایران
نظرات بینندگان:

ایمیل:
لطفا فارسی تایپ کنید. نوشتن آدرس ایمیل الزامی نیست
میتوانید نام و محل سکونت را همراه نظرتان برای چاپ ارسال نمایید
از نشر نظرات نفاق افکنی و توهین آمیز معذوریم
مطالب خود را برای نشر به ایمیل afghanpaper@gmail.com ارسال فرمایید.
پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است