روایتی از درد، برای فراموشی
در این یادداشت به صورت فشرده بخش کوچکی از چشم‌دیدهای خود را «برای فراموش کردن» و برای کم کردن حجم آزار روحی و روانی که دیده‌ام،‌ به اشتراک می گذارم 
تاریخ انتشار:   ۲۰:۲۲    ۱۴۰۳/۵/۱۸ کد خبر: 175827 منبع: پرینت

روایت‌های ‌زیادی از پانزدهم آگست، روز سقوط دراماتیک کابل به‌دست طالبان، نوشته شده‌ و در رسانه‌های نوشتاری نیز به نشر رسیده است. مگر، من باور دارم رازهای زیادی از روزهای فروپاشی نظام جمهوری و روزهای پس از آن وجود دارند که بنا بر هر دلیلی هنوز منتشر نشده است.
من در روز پانزدهم آگست ۲۰۲۱، تا زمانی که رانندگان و مسافران پایانه‌ی جلال‌آباد با پرچم‌های سفید و ترانه‌های طالبانی به دروازه‌ی وزارت کار و امور اجتماعی رسیدند، در محل کار خود بودم. این ورود آغاز دشواری‌هایی بود که بعدا مانند زهر گلوی مردم را تلخ کرد. حتی در همان روز نخست این دشوارهای‌ها را تا رسیدن به خانه تجربه کردم که اکنون لازم نمی‌بینم چیزی بنویسم. اما با چشم‌ خود دیدم که در پانزدهم آگست طالبان در شهر کابل حضور چندانی نداشتند. در حقیقت این زندانی‌های پل‌چرخی و یک تعداد نفوذی‌های طالب بودند که در شهر مانور اجرا می‌کردند. کابل شهر دردمند و بی‌صاحب، به گورستان آرام و بی‌صدا می‌ماند که مسؤولین بزدل به بدترین حالت ممکن او را تنها و بی‌کس رها کرده بودند. هیچ‌کس نمی‌فهمد یک ساعت بعد چه رخ خواهد داد.

به‌ تازگی، یکی از دوستان و همکارانم چند قطعه عکس برایم فرستاد. دقایقیبه عکس‌ها خیره شدم. حس عجیبی به‌ من دست داد. این تصاویر را هم‌زمان با سال‌روز تسلیم‌دهی کابل به طالبان دریافت کردم و با تماشای آن خاطرات شش ماه کار با طالبان و زندگی در سایه‌ی حاکمیت سیاه این گروه عقب افتاده از کاروان مدنیت در مقابل چشمانم قد کشید که هر روز آن پُر از درس‌های فراموش‌ناشدنی است.
از زمان قاب شدن عکس‌های دریافتی سه سال گذشت. من سه سال پیرتر و سه سال باتجربه‌تر شده‌ام؛ اما خاطرات دوران تلخ و آزاردهنده‌ی آن‌ روز سیاه تا که زنده‌ام، در خاطرم باقی خواهد ماند.
می‌خواهم در این یادداشت به صورت فشرده بخش کوچکی از چشم‌دیدهای خود را «برای فراموش کردن» و برای کم کردن حجم آزار روحی و روانی که دیده‌ام،‌ بنویسم و با هزاران و حتا میلیون‌ها شهروند دیگر افغانستان این درد مشترک را به اشتراک بگذارم.
«عبور باید کرد
و هم‌نورد افق‌های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد»
۱۸ آگست

ساعت ۱۰ صبح است و هنوز باور نمی‌کنم که همه چیز یک‌باره فرو ریخته است. زنگ تلفونم به صدا آمد. گوشی را برداشتم، آقای «فهیم هاشمی» رییس اداری وزارت کار و امور اجتماعی بود. درحالی که صدایش می لرزید گفت: «رییس صاحب، با مولوی صاحب حیدر صحبت کنید.» مولوی حیدر پس از سلام گفت: «رییس صاحب، من دو مجاهد را می‌فرستم، با موتر دولتی که نزدتان است، یک‌بار به وزارت بیایید.»

در روز فروپاشی به دلیل راه‌بندان شدید، من با چند همکارم در چهارراهی «شهید مسعود» از موتر پیاده شده و به خانه‌ی یکی از دوستان رفته بودیم. راننده‌ی موتر پس از ساعت‌ها موفق شده بود موتر را در خانه‌ی ‌ما توقف بدهد. نمی‌خواستم آدرسم را به مولوی حیدر بدهم، گفتم: «مولوی صاحب، من خودم می‌آیم، مجاهدین را زحمت ندهید» او در جوابم گفت: «تا آمدن مجاهدین، با موتر دولتی بیرون نشوی که افراد مسلح ناشناس موتر را به غنیمت می‌گیرند.» پس‌ از قطع مکالمه با مولوی حیدر، با چند تن از دوستان نزدیکم تماس گرفتم و موضوع را شرح دادم، مشورت دوستان این شد که در چنین حالتی نرفتن به مصلحت نیست، «در بلا بودن به از بیم بلاست» سر انجام مجاهدین طالب رسیدند و من به وزارت رفتم. یک گروه کوچک‌ ده‌نفری از «مشرقی‌» وزارت را تصرف و اموال آن را ظاهرا به غنیمت گرفته بودند. مولوی حیدر با من بغل کشی کرد و گفت بیا که دفترت را ببینیم، با هم به سمت دفتر رفتیم، در میان طالبان فهمیدن این‌که چه کسی کلان و چه کسی خورد است، خیلی دشوار است. همه حرف می زنند و همه در کار یک دیگر مداخله می نمایند. او هنگامی که در راه‌زینه‌ها راه می‌رفت، به شوخی گفت: «رییس صاحب به تقدیر نگاه کن، بیست سال شما روی این قالی‌های سرخ راه رفتید و ما بیست سال روی سنگ خوابیدیم، شاید هرگز فکر نمی‌کردی که روزی یک طالب روی این فرش‌ها راه برود.» برای این‌که نشان بدهم من هیچ نگرانی از طالب ندارم، گفتم: «مولوی صاحب حالا که خدا این فرصت را به ‌شما مهیا کرده است پنجاه سال شما روی این قالی‌ها راه بروید. همه خندیدیم‌.
هنگامی که وارد دفتر شدیم، ملاحیدر به یکی از سربازانش دستور داد، یک کلاه‌ی «پیش‌چاک‌» کندهاری بر سر من بگذارند و سپس مرا در چوکیم نشاند و خودش نیز مقابلم‌ نشست و در حالی‌که چند نفر طالب مسلح در دو طرف من قرار گرفته بودند به یکی از آن‌ها دستور داد که از ما عکس بگیرد. عکس گرفتیم و پس از آن آمرانه دستور داد که عکس را در پیش چشمانش در صفحه‌ی فیسبوک خود بگذارم و گفت: به همه‌ی رییس‌ها زنگ بزنم، تا آن‌ها به کارمندان شان بگویند که مانند گذشته در دفاتر خویش حاضر شوند.

در گروه واتس‌آپ وزارت صدا گذاشتم که همه‌چیز برقرار است، سر از فردا به دفاتر تان تشریف بیاورید. پس از آن مولوی حیدر مرا گوشه کرد و گفت به رییس اداری بفهمان موترهایی که پلیت دولتی ندارند و مربوط به مؤسسات خارجی و همکاران بین‌المللی وزارت می‌شوند را به او نشان بدهد. گفتم: چشم!
به رییس اداری گفتم: «رییس صاحب لطفا با مولوی صاحب حیدر همکاری کنید. او که در بخش کاری خود آدم کارکشته بود، خندید و گفت: من پشتو درست نمی‌فهمم. آمر ترانسپورت را معرفی می‌کنم که با مولوی صاحب همکاری نزدیک داشته باشد. تقریبا یک ماه را در تماس نزدیک با مولوی حیدر سپری کردیم. او انصافا حرمت ماموران سابق را نگه‌ می‌داشت. او یک هدف داشت و برای تحقق هدفش می‌فهمید در کجا انگشت بگذارد که درد نداشته باشد. موصوف با آرامش کارهای خود را انجام می‌داد، بدون این‌که به دیگران آسیب برساند.

۹ سپتامبر:
با داکتر پرویز وهاب، رییس مراکز آموزش‌های فنی وحرفه‌ای وزارت کار و چند رییس دیگر، حاضری را امضا کرده و از وزارت بیرون شدیم. در چهارراهی «مسعود شهید» نرسیده بودیم که مولوی حیدر زنگ زد و گفت: هیأت آمده است و عاجل به وزارت باید برگردم. برگشتم و هنگامی به وزارت رسیدیم، تمام صحن وزارت را طالبان مسلح به اشغال خود درآورده بودند و چهار تن طالب که عمامه‌های بزرگ برسر و چپلی‌های پشاوری بر پا داشتند، مرا خواستند و گفتند که مولوی «عبدالغیاث قانع» سرپرست وزارت شمااست و لطفا هرچه را که به مولوی حیدر تسلیم کرده‌اید، فهرست‌اش را به ما بدهید و هرچه که موجود دارید، آن را نیز فهرست کنید که نیاز است.
گفتم: «مولوی صاحب، هرچند فرمایش شما خودش قانون است، ولی چگونه فهرست اجناس و دارایی‌های وزارت را برای شما بدهیم؛ اگر حکم و یا هدایتی داشته باشید که مأموریت شما را نشان بدهد، به ما بسپارید که به عنوان سند نزد خود نگهداریم.» او نامه‌ای را به امضای سراج‌الدین حقانی نشان داد که هیأتی را موظف ساخته بود، تا وزارت کار را تسلیم بگیرند و سپس به مولوی قانع تسلیم بدهند.
آن مولوی طالبی که چپلی‌های پشاوری بر پا و قدیفه‌ای کلان برشانه داشت و ظاهرا رییس هیات بود، به من گفت: «نامه را بخوان، مگر حق نسخه‌برداری از آن را نداری!»

رییس اداری، مدیران و کارمندانش یک هفته زحمت کشیدند، تا پروسه‌ی تسلیم‌دهی و تسلیم‌گیری مجدد به روش قرارگاهی و طالبانی را به انجام برسانند. عصر همان روز مولوی عبدالغیاث قانع را جمعی از طالبان ولایت بغلان و دوستانش به دفتر وزیر بردند و ضمن خوانش دعای خیر به او مقام جدیدش را تبریک گفتند.
فردای آن روز مولوی قانع آمد و دفتر وزیر را برایش باز کردیم، او برایم گفت: «رییس صاحب، تا آمدن حکم امیرالمومنین درست نیست که من در دفتر وزیر بروم، گاهی اگر آمدم در دفتر خودت و یا در مسجد وزارت می‌باشم و در کارهای که لازم است، مشورت می‌دهم و در این مدت شما مثل سابق کارهای خویش را انجام دهید.»
معذرت‌خود را پیش کردم که من مشکل دارم، نمی‌توانم برای ادامه‌ی کار این‌جا بمانم و برایش گفتم حالا که به لطف الله متعال فتح و ظفر نصیب مجاهدین گردیده است، به ما که بقایای رژیم سابق هستیم نیازی نیست. اجازه بدهید که از حضورتان مرخص شوم. او در حالی‌که خوش‌حال به نظر می‌رسید، دست مرا گرفت و به داخل چمن وزارت برد، از من پرسید: از کجاستی؟
من ولایت و ولسوالی خود را به او معرفی کردم. او نامی یکی از مولوی‌های بدخشانی را گرفت و از من پرسید که او را می‌شناسم؟ گفتم: بلی!
پس از سکوت کوتاهی گفت: «هیچ رییس و مامور حق ندارد که وظیفه‌ی خود را خودسرانه ترک‌ کند؛ زیرا در امارت اسلامی، اطاعت از امر امیر واجب است. من می‌دانم همه‌ی شما نگران آینده‌اید، با این وصف، از همه‌ی شما می‌خواهم بدون تشویش به کارهای تان برگردید. چون من تجربه‌ی وزارت را در کارنامه دارم، نگران نباشید، حرمت همه شما را نگه‌ می‌دارم. سپس، رویش را برگرداند و فرمانده محافظان‌اش را که مولوی عبدالغفار رضایی نام داشت، نزد خود خواست و به اوچنین هدایت داد: « تمام مجاهدین‌ را امروز حمام ببر، برای آن‌ها لباس خریداری کن و مو‌های سر و صورت شان را کوتاه کن. چون می‌دانم ماموران سابق همه از سر و صورت این‌ها ترسیده‌اند.»
از انصاف که نگذریم، برخورد مولوی «غیاث قانع» و افراد تحت امر او بی‌نهایت محترمانه بود. او یک ماه گاه‌گاهی وزارت می‌آمد و دوباره می‌رفت. در همین روزها بود که کابینه‌ی سرپرست طالبان اعلان شد، ظاهرا نام مولوی عبدالغیاث قانع در فهرست کابینه‌ی سرپرست نبود.

مدتی او به وزارت نیامد و هیچ تماسی نیز از او دریافت نکردم. بعدا اطلاع یافتیم که او ظاهرا به قندهار فراخوانده شده بود، تا موضوع مهمی را بشنود. چندی بعد افراد او حکایت کردند که موصوف شب هنگام در مسیر کابل - قندهار دچار حادثه‌ی ترافیکی شده و برای مداوا به بیرون از کشور منتقل گردیده بود و ما برای چهار ماه بدون وزیر و معین باقی ماندیم.

۱۳ اکتبر:
امید‌ها و انتظارات باطلی که از احتمال نظارت و کنترول اوضاع توسط جامعه‌ی جهانی داشتیم، با گذشت هر روز رنگ می‌باخت و اوضاع به شدت نگران‌کننده و ترس‌ناک می‌گردید. درچنین احوالی، از دستیاری وزارت زنگ آمد که هیأت آمده و عاجل شما را خواسته‌اند. از نظر من در چنین شرایطی تنها رفتن به وزارت خالی از خطر نبود، از این‌رو به ‌یکی از دوستانم تماس گرفتم که بیاید تا باهم برویم. آن دوست با دکتر پرویز وهاب آمدند و با هم به وزارت رفتیم. هنگامی که وارد بخش دستیاری وزارت شدیم، یک ملای موی سفید با دو تن از مولوی‌های پلنگی‌پوش که پسان‌تر‌ها فهمیدم هردو در وزارت دفاع طالبان رییس بودند، در بخش دستیاری نشسته‌اند، پس از احوال‌پرسی، ملاهای پلنگی‌پوش گفتند: «صحت مولوی غیاث خراب است. او در قطر در بی‌هوشی کامل قرار دارد و ممکن است که زنده برنگردد، به همین خاطر، رهبری لازم دیده است که سارنوال صاحب از این وزارت سرپرستی کند. پس شما دفتر وزیر را برایش باز کنید.» این درحالی بود که یک روز پیش از آن نامه‌ای از اداره‌ی امور طالبان مواصلت کرده بود که در صورت عدم موجودیت وزیر و معین تا تقرر سرپرست جدید، شخصی که امور وزارت را تا اکنون مدیریت کرده است، با مسؤولیت از امور رسمی وزارت سرپرستی کند. با توجه به هدایت این مکتوب و شناخت ناکافی از طالبان و روش حکومت‌داری آن‌ها، گفتم، مولوی صاحب بسیار خوش آمدند، اگر زحمت نیست، مکتوب و حکم تقرشان را بدهند که ثبت و تکثیر کنیم. یکی از پلنگی‌پوش‌ها گفت: «مشرتا؟؟؟ به حکم شفاهی داده‌اند.» حیران مانده بودم این چه نوع حکومت‌داری است که پس از دو ماه هنوز هم افراد با حکم شفاهی می‌آیند و خود را وزیر معرفی می‌کنند.
با دلهره و ترس گفتم: مولوی صاحب تمام وزارت در اختیارتان قرار دارد. کسی مانع شما شده نمی‌تواند. خانه‌سامان وزیر را بگویید در را باز کند. پلنگی‌پوش‌ها سکوت کردند و وزیر جدیدالتقرر گفت: اگر ما می‌گفتیم، منتظر خودت نمی‌ماندیم، تو برایش بگو در را باز کند. خلاصه این وزیر خودخوانده بدون حکم و هدایت رسمی رفت و به چوکی وزیر نشست و اندیوال‌هایش برای او تبریک داده و دعا خواندند و رفتند. وقتی به دفتر خودم آمدم با شخصی که قاری عبدالولی نام داشت و رییس دفتر ریاست اداره امورخوانده می‌شد تماس گرفتم و موضوع را شرح دادم‌ او گفت: «مستری صاحب هیچ‌گونه مسؤولیتی ندارد خودسرانه متوصل به این کار شده است و آن‌ها تلاش می‌کنند موضوع را هرچه زودتر حل کنند.»

یک روز بعد از جلوس بر کرسی وزارت، وزیر جدید با یک تعداد کارمندان وزارت دیدار تعارفی کرد و در این جلسه‌ به مأمورین گفت: او هیأت است و موقتا برای بررسی وزارت آمده است، در کارهای رسمی هیچ مداخله نمی‌کند، او گفت: «آمده‌ام تا اموری را که فکر می‌کنید به مشورت نیاز دارید، با من شریک کنید. تا شما را راهنمایی کنم که مبادا خلاف پالیسی و خلاف شرع انجام شوند.»
چند روزی گذشت. موصوف از هلمند و قندهار یک تعداد افراد مسلح را آورد و یک ساختمان داخل وزارت را به عنوان خوابگاه اشغال کرد. در برج‌های مراقبت و دروازه‌ی وزارت هنوز افراد مولوی عبدالغیاث قانع مستقر بودند.

پس‌ از جابجایی مجاهدین تازه وارد که هیچ ‌کدا‌م‌شان فارسی نمی‌فهمیدند، ملا عبدالولی سارنوال مجاهد، مشهور به حاجی وارث که به سخن خودش حقوق خوانده‌ی کشور فرانسه در زمان داود خان و سارنوال عالی‌رتبه‌ی زمان خاد بود، شروع کرد به دسیسه‌سازی علیه افراد مولوی عبدالغیاث قانع.
از حق نگذریم، نام‌برده در توطئه‌چینی و دسیسه‌سازی استعدادی درحد نبوغ داشت. هر شب قفل دفاتر دولتی را افراد ‌تحت امرش می‌شکستند و فردای آن مکتوب می‌نوشت که اربکی‌های وابسته به مولوی عبدالغیاث قانع دفاتر را به سرقت برده‌اند. چهار ماه او با مولوی غیاث که بیمار و در احوال بد صحی در بیرون از کشور به سر می‌برد، بر سر تصاحب وزارت جنگ پنهان داشت و من که نادانسته در نخستین روز از او مکتوب تقرر خواسته بودم، حالا برای او نماینده‌ی رسمی مولوی قانع در این جنگ به حساب می‌آمدم. در ادامه‌ی جنگِ قدرت، موصوف دو بار از من تقاضا کرد که در دور کردن افراد مولوی قانع از وزارت، با او همکاری رسمی کنم، تا بتواند افراد خود را که در ساختمان داخل وزارت قرارگاه داشتند جایگزین کند. با توجه به رفتار مناسبی که مولوی غیاث قانع در نخستین روزها با ما کرده بود، هیچ‌یک از گزارش‌هایی را که مولوی عبدالولی نوشت، به عنوان رییس دفتر، امضا نکردم. عبدالولی سارنوال برای این ‌که ما را تحت فشار قرار بدهد، روزی یک گروه از طالب‌های مسلح را که ظاهرا از قطعات خاص وزارت داخله و دوستان شخصی‌اش بودند، فرا خواند. آن‌ها مرا در دفتر وزیر تهدید کردند که اگر علیه افراد مولوی قانع و یکی از رؤسای وزارت که رفیق شخصی من و به قول آن‌ها گویا شریک افراد مولوی قانع است، گزارشی که توسط شخص سارنوال ولی عنوانی ریاست استخبارات تهیه شده است را امضا نکنم، به من اجازه‌ی خروج از وزارت نمی‌دهند و برای پاسخ‌گویی با خودشان به وزارت داخله می‌برند. من واقعا ترسیده بودم و دنبال راه فرار می‌گشتم که در چنین لحظاتی وزیر خودخوانده برای وضو گرفتن بیرون شد و دستیار وزیر آمد و مرا صدا زد که چند نفر رییس‌ها در دفترتان با شما کار دارند. فرصت را غنیمت دانستم، از دفتر وزیر بیرون رفتم، دو تن از دوستانی که در بیرون وزارت منتظر من بودند، وقتی متوجه شدند که افراد مسلح زیاد در داخل وزارت‌اند و تلفون‌های من نیز خاموش است، تصمیم گرفته بودند با قبول خطر دوباره داخل وزارت شوند و به بهانه‌ی این‌ که کارم دارند، از دفتر بیرونم سازند. هنگامی که آن‌ها را دیدم گفتم، عاجل بیرون شویم. بعدا قصه می‌کنم که چه گپ است.

در شرایط سختی قرار گرفته بودم؛ فردای آن با معاون نظارت اداره‌ی امور (مولوی سیف‌الدین تائب) که از ولسوالی شهربزرگ ولایت بدخشان و ظاهرا یکی از طالب‌های نزدیک و معتمد به ملا هبت‌الله بود ملاقات کردم و موضوع را از اول تا آخر برایش شرح دادم و از او کمک خواستم. نام‌برده وعده کرد که همرای ملا احمد جان رییس اداره‌ی امور صحبت می‌کند تا با مستری صاحب (منظورش از ملا عبدالولی سارنوال بود) تلفونی موضوع را تفهیم نماید. مولوی سیف‌الدین تائب ضمن این که وعد‌ه‌ی همکاری داد به عنوان وطندار مرا نصیحت کرد که مواظب خود باشم؛ زیرا مستری صاحب از اقارب نزدیک ملا حسن آخند است و اگر ملا ولی برایم دردِ سری درست کند او هیچ گونه همکاری کرده نمی‌تواند. یک روز بعد مولوی سیف‌الدین تائب اطمینان داد که رییس اداره‌ی ‌امور با مستری صاحب حرف زده است و من می‌توانم بدون تشویش به دفتر بروم.

۱۸ اکتبر
سارنوال ‌عبدالولی از من و چند تن از دوستانم به شدت ناراحت بود و برای آزار و اذیت‌ کردن ما بهانه‌جویی می‌کرد. نام‌برده برای دست‌یابی بهتر برای نقشه‌های شیطانی که در ذهن داشت، در اولین اقدام مأمورین را به دو دسته‌ی قومی‌ «پشتون‌ها و غیرپشتون‌ها» تقسیم‌ کرد و توطیه‌چینی مزورانه و ستم‌کارانه را که تنها یک سارنوال کارکشته و سفاک خاد از پس آن بر می‌آید، علیه مأمورین غیر پشتون با گرفتن معلومات و مشورت از دیگر مأمورانِ همکار آغاز نمود. در همین زمان، نامه‌ای از اداره‌ی امور رسیده بود که بر مبنای آن مهر ریاست‌های دفترِ تمام وزارت‌ها بایستی تغییر می‌یافت. وقتی ریاست مالی و حسابی، مهر ریاست دفتر را مطابق کلیشه‌ی امارت اسلامی تغییر داد، سارنوال صاحب که وزارت را اشغال کرده بود و تا آن زمان هیچ‌گونه مسؤولیت رسمی در این وزارت نداشت، به بهانه‌ی این ‌که می‌خواهد مهر جدید را ببیند، مهر را از اداره‌ی اسناد و ارتباط گرفته در جیب واسکتش گذاشته بود و علی‌الرغم چند بار تقاضا، مهر را دوباره به اسناد و ارتباط تسلیم نکرد و هر وقت که نیاز می‌شد پس از امضا مجبور نامه‌های رسمی را پیش او‌ می‌بردم تا مهر کند.‌ نامه‌ها را می‌خواند و اگر‌ موافق می‌بود مهر می‌زد و اگر نمی‌بود می‌گفت متن نامه را تغییر بدهید و یا...؟؟؟

همکارانم در ریاست دفتر دیده بودند در آن زمان برخی نامه‌های پنهان که من از محتوای آن‌ها تا هنوز چیزی نمی‌دانم در ریاست مالی و حسابی نوشته شده و خصوصی توسط وزیر مهر می‌گردید. ملا ولی سارنوال پس از چند ماه تثبیت موقعیت و اقتدار کرده حاضری مأمورین را به مسجد انتقال داده بود و یکی از اندیوال‌هایش که پیش‌نماز بود مسؤولیت داشت که همه روزه پس از نماز ظهر حاضری را بخواند و مأمورین مکلف بودند تحت هر شرایطی در مسجد حضور داشته و به هنگام خوانش اسم با صدای بلند حاضر بگویند.

پروندهٔ افراد قانع بسته نشده بود و جریان دسیسه‌سازی او علیه افراد هر روز شکل تازه‌ای می‌گرفت و این کشمکش تا سرحد سنگربندی و ایجاد وحشت و فضای جنگی در داخل وزارت نیز پیش رفته بود. در چنین شرایطی من و چند رییس هم‌سرنوشتِ دیگر اگر به وزارت نمی‌رفتیم مورد عتاب و سرزنش قرار می‌گرفتیم که در قبال نظام اسلامی احساس مسؤولیت نداریم و اگر می‌رفتیم مورد توهین و تحقیر افرادی قرار می‌گرفتیم که هیچ مسؤولیت رسمی نداشتند و در عین حال، همه‌کاره بودند. از باب مثال، برای این ‌که ما را شکنجه‌ی روحی بدهند، هنگامی که وارد وزارت می‌شدیم، تلاشی‌مان می‌کردند و هنگامی که خارج می‌شدیم، هم‌چنان بازرسی بدنی می‌شدیم. در مدتی که سارنوال ‌عبدالولی مجاهد بدون داشتن مسؤولیت رسمی همه‌کاره‌ی وزارت بود، جزییات تمام ذخیره‌گاهای مواد خوراکی و مواد آموزشی مراکز آموزش فنی و حرفه‌ای، پرورشگاه‌ها و کودکستان‌های محل زیست و محل کار و نیز مراکز حمایت از اقشار آسیب‌پذیر را گرفته بود و هر روز یک مرکز توسط افراد مسلح تحت فرمانش به غارت می‌رفت. هر باری که به مراجع امنیتی ذی‌ربط مکتوب می‌نوشتم، او از ارسال آن خودداری می‌کرد و می‌گفت: او برای همین این‌جااست، تا مسایل را شخصا پی‌گیری کند. اما در عمل کاری نمی‌کرد و ما به نتیجه رسیده بودیم که افراد تحت امر او سرقت می‌کنند. سرانجام نام‌برده پس از چهار ماه دزدی، رسما به‌ حیث سرپرست وزارت کار و امور اجتماعی گماشته شد.
این جریان را کمی مفصل‌تر در دو گزارک مرتبط نوشتم تا بگویم که اختلاف میان تیم حقانی و هبت‌الله از روزهای ورود به کابل جود داشت و افزون بر نقش استخبارات منطقه و شکلیات رسمی در تصرف چوکی‌های دولتی نیروی نظامی و چگونگی حضور و ایستادگی این نیروها پس از اشغال اماکن دولتی نیز نقش تعیین‌کننده داشت.

۲۳ جنوری
وزیر جدید یک آدم به شدت کینه‌توز و مشکوک بود. نامش را برای ما تا آمدن حکم تقررش حاجی ‌وارث گفته بود، هنگامی که حکم تقررش آمد، متوجه شدیم که نامش ملا عبدالولی سارنوال است. هنگامی که سوانح او را دیدم، دریافتم که او در دور اول حکومت طالبان به نام حاجی ملا سارنوال مجاهد، به ‌حیث معین وزارت کار و امور اجتماعی کار کرده بوده و مجاهدین ولایت‌های کندهار و هلمند او را مستری صاحب می‌خواندند. وزیر جدید در نخستین اقدام، دستور داد مکتوب‌ها به پشتو نگاشته شوند و در آخر هر مکتوب به جای با احترام والسلام بنگارند.
تصور وزیر جدید این بود هر زنی که وارد وزارت می‎‌شود با او حتما عمل زنا صورت می‌گیرد، به همین اساس دستور داد که زن‌ها هردو هفته بعد، روز‌های پنج‌شنبه، بعد از این ‌که تمام مأمورین مرد وزارت را ترک‌ می‌کنند، داخل صحن وزارت شوند و حق ندارند به دفاتر خود وارد شوند و مکلف‌اند در صحن وزارت حاضری خود را امضا و دوباره به خانه‌های خویش برگردند. خبردار شدم که در روزهای پسین وزارتش حاضری کارمندان زن را از وزارت بیرون کشیده و در کنار سرک عمومی گذاشته بود، تا کارمندان زن هر هفته بیایند حاضری امضا کنند و بروند. در گام بعدی تصمیم گرفت، رؤسای ولایتی را مقرر کند، برای تصاحب ریاست‌های ولایتی هر ریاست چندین کاندیدا داشت که از سوی والی‌ها و یا دیگر مقام‌های طالبان معرفی شده بودند. پیشنهادها را می‌گرفت و به من دستور می‌داد سوانح نامزد ریاست را نیز بگیرم و در ضمن از او امتحان اخذ کنم که شایستگی دارد یا خیر؟
باری از او پرسیدم، وزیر صاحب از مجاهدین و مولوی صاحب‌ها چگونه امتحان بگیرم؟ گفت یک ورق بده بگو که عنوانی وزارت یک درخواست بنویسند، اگر سواد داشت در قسمت بالایی درخواستش بنویس، تأیید است.
از ده‌ها نامزد ریاست مطابق حکم وزیر امتحان گرفتم و فهرست‌ها را با پیشنهادها و خلص سوانح هر کدام به او بردم. روزی که پیشنهاد تقرر متقاضیان را می‌نوشت از روی سوانح آن‌هایی را برگزید که سوابق ماین‌گذاری، انفجار و زندانی داشتند و هیچ باسوادی را انتخاب نکرد.

در مدت شش ماهی که من از نزدیک و در سطوح گوناگون با طالبان بودم، اتفاقات عجیبی را دیده‌ام که بنابر آسیب‌پذیری چند تن از افراد شامل در قضایا و طولانی‌شدن این یادداشت، از توضیح آن می‌پرهیزم. نزدیک به دو هفته پس از این‌ که ملا عبدالولی سارنوال وزیر شد، در اولین روزها دو ملاقات با یک محتوا در دو زمان متفاوت مرا به شدت شگفتی‌زده ساخت.
دو تن از اعضای سابق رهبری وزارت کار و امور اجتماعی که به پاس آشنایی از آن‌ها نام نمی‌برم، به ملاقات وزیر آمدند. این افراد در جمهوریت معاشات امتیازی بلندی داشتند؛ موترهای لوکس سوار می‌شدند و نزد چند وزیر‌ از اعتبار و وجاهت خاص برخوردار بودند؛ ولی پس از سقوط جمهوریت شکل ظاهری هر دو تغییر فاحش کرد. کنج‌کاو شدم تا بفهمم این‌ها با وزیر چه کار دارند. در روز ملاقات آن‌ها را جداگانه تا دفتر وزیر همراهی کردم. از چشم‌های هر دو بزرگوار می‌خواندم که دوست دارند، من در جریان سخنان‌شان با وزیر نباشم؛ اما من این موضوع را نادیده گرفته در مجلس می‌نشستم. هردو ملاقات‌کننده با یک روش مانند این‌که قبلا آموزش دیده باشند، خود را معرفی می‌کردند: «من فلانی ولد فلانی سابق در فلان بست در همین وزارت کار می‌کردم و در عین حال عضو حلقه‌ی استخبارات مرکز بودم.» وزیر می‌پرسید: قوماندان تولی و بلوک تان چه نام داشت؟ پس از آن که نام می‌گرفتند وزیر تلفونش را از جیب واسکت خود بیرون کرده می‌گفت: «از گوشی من به خودتان زنگ بزنید که شماره‌ام روی صفحه تلفون بیافتد و شماره‌ی خودتان را نیز در تلفون من ذخیره کنید.»

قابل یاد‌آوری است که من به عنوان رییس دفتر، تا آخرین روز مأموریت شماره‌ی پاکستانی تلفون شخصی وزیر را نداشتم و همواره از راه دو جوان قشنگ و زیباروی هم‌اتاقی وزیر که ظاهرا همه‌کاره‌ی او نیز بودند، با او تماس می‌گرفتم. این مورد را برای این نوشتم که وزارت کار و امور اجتماعی به دلیل داشتن وزیرهای کم‌دانش و به شدت سیاسی و غیرمسلکی همواره به عنوان یک وزارت‌خانه‌ی کم‌اهمیت شناخته می‌شد، ولی طالبان آن وزارت را نیز از نظر دور نداشته و برای آن نفوذی می‌گماشتند. حالا تصور کنید وضعیت دیگر ادارات و سازمان‌های دولتی به ویژه وزارت‌خانه‌های امنیتی و نهادهای تصمیم‌گیر در امور صلح و جنگ در نظام جمهوری چه‌گونه بود؟

چرا وزیر خشمگین شد؟
طبق اصول، وزارت کار و امور اجتماعی باید نمایندگان کمیسیون تقویم سال ۱۴۰۱ را دعوت می‌کرد. بر همین اساس، به وزارت‌های خارجه، اطلاعات و فرهنگ، شهرسازی، اداره‌ی احصائیه‌ی مرکزی و... مکتوب رسمی غرض تعیین نماینده ارسال شده بود و ادارات عضو کمیسیون نماینده‌های خویش را معرفی کرده بودند. نام تمام اعضای این کمیسیون را به یاد ندارم؛ اما نماینده‌ی وزارت خارجه، آقای سیدنبی نبیل و از وزارت کار و امور اجتماعی، رییس تقنین و بهبود شرایط کار این وزارت آقای عبدالغفور ماندگار بودند و از طالبانِ غیرمسؤول افرادی به نام‌های مولوی عادل، مولوی محب‌الله و مولوی شرف‌الدین بودند که هر کدام مشاوران خاص وزیر پیش از وزارت بودند؟؟؟؛ پیوسته در جلسات اشتراک می‌کردند، تا هیچ امری مخالف شریعت اسلامی و مخالف پالیسی طالبان در جلسات مورد بحث قرار نگیرد. بیش‌تر از سه ماه این کمیسیون هر دو هفته یک‌ بار جلسه برگزار می‌کرد و از بهر اصرار آقای سیدنبی‌ نبیل که استدلال می‌کرد برای نشان دادن حسن نیت و اعتماد‌سازی باید هشت ثور سال‌روز پیروزی مجاهدین و ۱۸ سنبله سال‌روز شهادت شادروان احمدشاه مسعود از تقویم حذف نشوند، این جلسه به نتیجه نمی‌رسید. پس از این ‌که عبدالولی سارنوال وزیر شد، اولین جلسه‌ی این کمیسیون در سوم مارچ ۲۰۲۲ برگزار گردید و شخص وزیر در آن اشتراک کرد و پس از گذشت نیم ساعت یا بیش‌تر، سر و صدایی در دهلیز وزارت پیچید. دستیار وزیر آمد و گفت رییس صاحب، کدام چیزی رخ داده است، وزیر صاحب بسیار خشم‌‌گین است و در ادامه گفت: «وزیر صاحب هر سه مولوی اندیوال خود را که در کمیسیون به نمایندگی از طالبان حضور داشتند، با فحش و دشنام، از دفترش بیرون کرد.» چند دقیقه بعد وارد دفتر وزیر شدم، او با عصبانیت گفت: «آقای عینی شما این بچه‌ی هزاره را چرا نماینده‌ی وزارت معرفی کرده‌اید؟»
من که از ماجرای آن روز در نشست کمیسیون تقویم آگاهی نداشتم، گفتم: «وزیر صاحب ببخشید، چه رخ داده است؟ او گفت: «شما می‌فهمید که مسأله‌ی تقویم یک مسأله‌ی حساس سیاسی است، یک آدم با تجربه و گپ‌فهم را معرفی می‌کردید.» او با تقلید از صدا و ادای عبدالغفور ماندگار، پیوسته حرف او را تکرار می‌نمود: «وزیر صاحب روز شهادت شهید وحدت ملی را درنظر بگیرید.» در حالی که چشمش را از روی میز بر نمی‌داشت، گفت: «دو ماه است با مسؤولین صحبت می‌کنم، می‌گویند، رخصتی هشتم ثور سال‌روز پیروزی مجاهدین و هیجدهم سنبله مرگ احمدشاه مسعود را تصمیم‌گیری نکنید و به جلسه‌ی کابینه بگذارید. حالا از گذشت و بردباری مجاهدین گپ به جایی رسیده است که این هزاره در حضور من می‌گوید سال‌روز مرگ عبدالعلی مزاری را درج تقویم کنید.» من‌ که در آن روزها تنها به سلامتی و امنیت خودم می‌اندیشیدم، گفتم: وزیر صاحب، آقای ماندگار مطابق به لایحه‌ی وظایف خود در این کمیسیون معرفی گردیده است. سکوت کرد و هیچ واکنشی نشان نداد. چند روز بعد مولوی محب‌الله برایم گفت: «وزیر صاحب از شنیدن نام عبدالعلی مزاری حساسیت دارد»؛ پس از آن متوجه شدم که وزیر چرا خشمگین شده است.
سرانجام این کمیسیون به پیشنهادهای آقای سیدنبی‌ نبیل که توسط رییس فرهنگی آن وزارت آقای مهندس توریالی غیاثی به حیث نماینده‌ی وزارت خارجه معرفی شده بود، هیچ اعتنایی نکرد و هشتم ثور سال‌روز پیروزی مجاهدین و هیجدهم سنبله سال‌روز شهادت احمدشاه مسعود را از تقویم‌ طالبان حذف کرد و مضاف بر این روزها، ده‌ها روز دیگر نیز از تقویم حذف و یا به آن اضافه گردید.

۳ فبروری ۲۰۲۲:
یک ماه پیش از فروپاشی برای پسر کوچکم که چند ماه بیش‌تر نداشت، پاسپورت گرفتم و به تاریخ ۹ آگست ۲۰۲۱ پاسپورت‌هایم را به دکتر کاظم کریمی سپردم تا با استفاده از شناختی که در سفارت هندوستان داشت، برای من و اعضای خانواده ویزای هندوستان را بگیرد. به تاریخ ۱۱ آگست، دکتر کریمی تماس گرفت که از اعتبار پاسپورت‌های‌‌تان چند ماه بیش‌تر نمانده است و سفارت هند برای پاسپورت‌هایی که اعتبارشان از شش ماه کم‌تر باشد، ویزا صادر نمی‌کند.
فردای آن روز برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم؛ اما سایت ریاست پاسپورت از حجم زیاد متقاضی از کار افتاده بود.
ماه‌ها تلاش می‌کردم که از یک راه مطمئن صاحب پاسپورت شوم، اما ظاهرا هیچ راهی به جز دلال‌ها پیداشدنی نبود. روزی یکی‌ از همکارانم گفت، یکی از مأمورین من مدعی است که برادرش قوماندان طالب است و در میان طالبان از نفوذ خاصی برخوردار می‌باشد؛ اگر‌ علاقه داشته باشی، همراهش صحبت کنم در گرفتن پاسپورت کمکت کند. از این پیشنهاد خوش‌حال شدم. فردایش آن دوست آمد و گفت شرایط تغییر کرده است. جوانی که در باره‌اش گفته بودم، مجانی کمک نمی‌کند؛ او به شرطی همکاری می‌کند که یک مقدار پول برایش بدهی. به نمایندگی از آن جوان وردکی که هنوز آن را نمی‌شناسم، با همکارم به توافق رسیدیم. درخواست را عاجل نوشتم و چند روز بعد ورق درخواست را مزین با حکم رییس پاسپورت دوباره برایم آورد و پولش را گرفت.
ورق درخواست حکم شده را که در آن روزها به یک ثروت قابل‌ اعتنا می‌ماند، گرفتم و پس از چند روز انتظار و رنگ‌زردی به ساختمان ریاست پاسپورت ورود پیدا کردم. حکم را با پاسپورت‌های قبلی به یک تن از مأمورین موظف سپردم، او به من گفت: وطن‌دار با من بیا. او در جلو و من از قفایش وارد دفتر رییس پاسپورت شدیم. مرا در اتاق انتظار نشاند و خودش مستقیم به پیش رییس رفت و بعد از پنج دقیقه مرا اجازه‌ی ورود به دفتر رییس دادند. یک مولوی درشت‌ هیکل با ریش انبوهِ حنا‌شده پشت میز نشسته بود و با لهجه‌ی شکسته‌ی فارسی گفت: این حکم را چه کسی برایت گرفته است؟ با شنیدن این پرسش حس کردم که به درد سر تازه‌ای افتاده‌ام. بدون این ‌که کسی را آدرس بدهم، گفتم: مولوی صاحب خودم گرفته‌ام. سرش را از روی ورق برداشت و دوباره پرسید در کجا؟ دفتر آمده بودی؟ گفتم: خیر! چند روز پیش شما در بیرون از دفتر در موترتان امضا کردید. در روزهایی که پشت درب ورودی ریاست پاسپورت منتظر بودم، یک‌ بار متوجه شدم که همین آدم موقع خروج از ریاست پاسپورت عرایض برخی ویلچرنشین‌ها را می‌گرفت و همانجا حکم می‌داد. از جیب خود عینک‌اش را بیرون کرد و برگه را چندبار ته و سر کرد و بدون این‌ که به دفتر ثبت احکام مراجعه کند، برگه را به مأمور موظف داد و گفت: برایش اجرا کنید. خطر بزرگی را سپری کرده بودم‌ و‌ از این‌ که به سلامتی از یک ماجرای کلان بیرون شده بودم‌ بی نهایت خوش‌حال بودم. مأمور موظف به این دلیل که قبلا بایومتریک داشتم کارهایم را سریع انجام داد و در آخر گفت: وطن‌دار، خدا سرت رحم کرد، این حکم‌ مطلق جعلی است و نمی‌دانم، چرا مولوی صاحب جدی نگرفت. بدون شک دست کمک خدا با من بود.

تاریخ سوم فبروری نیز به یکی از روزهای پرخطر و ماندگار در زندگی من تبدیل شد و سرانجام‌ به تاریخ ۲۲ فبروری ۲۰۲۲ من صاحب پاسپورت جدید شدم، اما تا زمانی که پاسپورت را نگرفتم به کسی که حکم جعلی گرفته بود، چیزی نگفتم. پس‌از این‌ که پاسپورت را گرفتم، رخدادِ خطرناکِ آن روز را با گلایه به آن همکار عزیزمان که همواره لاف دوستی نیز می‌زد، شریک کردم. او گفت: حالا که این ‌گونه شده است، من پول‌تان را دوباره بر می‌گردانم‌. او بخشی از پول را برگرداند و بخشی از آن را وعده کرد که چند روز بعد می‌آورد. پس از آن هرچه تلاش کردم آن رفیق گرامی به تیلفون‌هایم پاسخ نداد. آن مدعی دوستی نه‌تنها به تماس‌های من، که به تیلفون‌های دوستان مشترک‌مان نیز پاسخ نمی‌داد.

آخرین روزهای مأموریتم:
مولوی عبدالغیاث قانع، هنوز در بستر بیماری بود. افراد او از وزارت به اتهام اربکی بودن و غیر قابل اعتماد شناخته شدن اخراج شدند. شعبات مربوط به دفتر وزیر از طرف شب خوابگاه و از طرف روز محل کار و قرارگاه عسکری گردیده بود. دستیارهای سابقِ وزارت روزانه که به دفتر می‌آمدند، مجبور بودند، دوشک و کمپل جمع کنند و میزهای‌شان را دوباره جابجا نمایند. مسلسل‌ها در دهلیز وزارت خوابانده شده بودند و تشناب‌های دفتر وزیر همواره پر از پشم و کثافات بود. مجاهدین و محافظان وزیر استفاده از «کمود» دست‌شویی را بلد نبودند و آن‌ها کمودهای تمامی تشناب‌ها را شکسته بودند. یک روز خانه‌سامان وزیر آمد که رییس صاحب به جای استفاده از کمود، کدام کسی در روی جالی فرش‌شویی مرداری کرده است. دهلیزها علی‌الرغم صفاکاری روزانه پر از نصوار بود.

افزون بر آن‌چه برشمردم، طالبانی که این وزارت را اشغال کرده بودند و به قول خودشان اربکی‌ها را نیز از دروازه‌های وزارت بیرون کرده بودند، همه علی‌الظاهر ملا، چاپلوس، ریاکار و گویش‌وران یک زبان و باشندگان یک یا دو ولایت بودند. بی‌سوادی، فرصت‌طلبی و پشت پا زدن به تمام اصول اداری، بی‌پرنسیپی، بی‌ادبی، پرونده‌سازی و دروغ‌گویی در دوره‌ی وزارت سارنوال امنیت ملی سابق و مجاهد فعلی طالبی(ملا ولی سارنوال) یک امتیاز بود. در چنین وضعی ادامه دادن وظیفه برای ما ناممکن‌ شده بود. از همین ‌رو، غیابت‌های من و چند رییس دیگر با گذشت هر روز بیش‌تر می‌شد و خویشاوند پنداری و تقرب بعضی از مأموران عالی‌رتبه‌ی سابق که با مواصفات بالا برابری داشتند، بیش‌تر می‌گردید. در ترس و نگرانی غرق بودیم و دنبال راه فرار بودیم و من به بهانه‌ی مریضی دفتر نمی‌رفتم و دیگران نیز هر روز یک بهانه می‌تراشیدند.‌
یک روز با دوستانم توریالی مجیدی، دکتر پرویز وهاب، جاوید فرهیخته و چند تن دیگر، در کارته‌ی چهار نان می‌خوردیم که زنگ وزیر آمد. او مرا عاجل به وزارت خواست. هنگامی که به وزارت رفتم، همه را از دفتر بیرون کرد و هر دوی ما تنها شدیم. گفت: «برای هر بی‌احترامی که به‌ خاطر مولوی عبدالغیاث قانع بر من کرده‌ای، در جلسه‌ی رهبری آینده از من معذر‌ت‌خواهی کن. اگر این کار را نکنی ترا زندانی می‌کنم.» من‌ که می‌دانستم او دروغ می‌گوید و حتی اگر معذرت ‌هم بخواهم، مرا اذیت خواهد کرد. گفتم، چشم: در جلسه‌ی آینده معذرت‌خواهی می‌کنم. هنگامی که از دفتر بیرون شدم، چون صاحب پاسپورت شده بودم، دوباره به وزارت برنگشتم و تلفون‌هایم را خاموش کرده و چند روز پس افغانستان را ترک کردم. هنگامی که به شهر مشهد رسیدم به وزیر زنگ زدم و گفتم فردا جلسه‌ی رهبری است و قسمت نبود، باشم. از راه دور مرا ببخشید.

در این زمان، وزارت کاملا اسلامیزه شده بود، وزیر بیش‌تر از ده رییس تاجیک، اوزبیک و هزاره را هم‌زمان و به شکل گروهی از کار منفک‌ کرده بود، ولی آتش خشم او هم‌چنان از من فروکش نکرده و افزون بر برکناری، مرا به اتهام ارتکاب فساد مالی به ریاست جنایی وزارت داخله و به اتهام مخالفت با امارت اسلامی به ریاست استخبارات معرفی کرده بود و پیوسته آن را پی‌گیری می‌کرد. مطمئنم تا زندانی شدن از من دست بردار نبود.
از آن زمان تا اکنون روزهای زیادی گذشت. طالبان اهلی نشدند و چیزی از ستم، انسان‌ستیزی، بی‌انصافی و بی‌عدالتی در سطوح مختلف جامعه کم‌ نشد. من باور دارم این روزهای بد و توصیف‌ناپذیر نیز گذشتنی است؛ اما خاطراتِ تلخی که از ملاهای حکومتی در اذهان مردم می‌ماند، به زودی پاک نخواهد شد.
با خواندن خاطرات و یاد‌داشت‌های کسانی که ناملایمتی‌های رژیم طالبانی را از نزدیک لمس کرده‌اند، آیندگان در باره‌ی کارنامه‌ی عبرت‌انگیزِ ملاهای قوم‌گرایی که چند روزی قدرت و حکومت را به دست گرفته و در تنور دین‌ستیزان و دین‌گریزان تیل و هیزم انداختند و با اعمال زشت‌شان سبب خروج گروه گروه مردمان کشور از این سرزمین شدند؛ داوری منصفانه خواهندکرد.
درود به حافظ شیرازی که می‌گوید:
درِ می‌خانه ببستند، خدایا مپسند
که درِ خانه‌ی تزویر و ریا بگشایند

جنیدالله عینی


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
حکومت طالبان
روایتی ازدرد
نظرات بینندگان:

>>>   💥💥💥 یک (لفظ) غافلکننده و مبهم این خاطرات بیان شده را لطفا تصحیح و واضح کنید
که بجای ... وزارت کاملا《اسلامیزه》شده بود ... را (وزارت کاملا《👈پشتونیزه👉》شده بود) بخوانید.

>>>   به گوینده و نویسنده دیگه چی شد این که فیلم نامه بود یا سریال عجب در عجب چی دوروغ شاخ دادر باز هم با این حامه مراعات باز هم فرار کردی برای چی تو کی کدام نظامی نبودی کدام کار بد هم نکرده بودی این همه پول رشوت که برای پاسپورت دادی میماندی در وطن خود یک دو ستلخخ هم بیکار می بودی تو کی سوادار این مملکت بودی برای که کار زیاد بود نی یک چیز اینجا درست در نمیای چون به رشوت به دوزد ی به فحشا به لندغری به دالر موت عادت کرده بودی دیدی این کارا نمیتوانی گفتی اینجای ما نیست فرار بر قرار ترجیع دادی این مشکل شما بود حال حامون خارج بمان شما سیاسون شما سیاست مداران شما استادان درفکر وطن واین ملت که نبستی فقط در فکر جیب تان استی حامون بهتر که شما انگل این مملکت از این مملکت رفتین ولی ازحق نگذریم تو در توطءه چینی ودسیسه سازی خودت یک استی نکو بچیم دوره این قیصها با شما به زباله دان تاریخ پیوست

>>>   .....بیست سال در فحشا و چورچپاول عادت کرده بودی عدالت در نزد چشمت چیزی دیگر معلوم می‌شد وقتیکه جور و غارت گری تان باشد هیچ سخن نیست اگر دست تان کوتاه شود باز مانند فاحشه ها ناله شروع می‌کنید این داستان بی معنایی تان را برای همفکران دزد و لندغر و اختطاف چی خود بیان کنید که آرمان دزدی و چور در سر دارند


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است