روایت یک داکتر جوان از انتحاری کابل
 
تاریخ انتشار:   ۰۱:۱۶    ۱۳۹۶/۱۱/۸ کد خبر: 145653 منبع: پرینت

او را نتوانستم نجات دهم و به تلخی تمام گریستم. همه بدن اش سوخته بود، ده دقیقه پیش چند نفر او را با چند تن دیگر آوردند و روی یکی از تخت های خالی انداختند و رفتند که زخمی های دیگر را بیاورند، از جای جای پوست سیاه شده اش خون جاری بود اما تن اش می لرزید و چشمان اش باز بودند و در اطراف اتاق سرد شفاخانه چیزی را می جستند.

تن اش مثل یک کنده سوخته درخت بود، با آنکه دست و پایش حرکت نداشتند، تمام بدن اش به شدت می لرزید مثل اینکه در برف برهنه خوابیده باشد اما چشمان اش زنده و شاداب بودند، از چشمانش اشک تازه می آمد، اشک اش شفاف بود و و روی پوست سوخته صورت اش می لغزید. چشمان اش چیزی را می جستند، دهان اش هم حرکت می کرد. او با چشمان اش همان چیزی را می جست که با زبان اش می خواست بگوید.

در اتاق عاجل برای همه جا نبود، باید در روی تخت ها به زخمی ها می رسیدیم، من که تازه زخم های دست و پا و سینه چند مجروح را دوخته بودم و زخم هایشان را بی هیچ امیدی به زنده ماندن شان بسته بودم به او رسیدم، در چشمان اش شکایت و اشک آمیخته بودند، چشمان اش پر از انتظار و تنهایی بودند، برای اولین بار به چشمان او دیدم، به چشمان بقیه از ترس نگاه نمی کردم، نگاهم روی زخم هایی که می شستم و می دوختم قفل شده بود، از یکی به دیگری می رفتم و بغض گلویم را فشار می داد.

در چارسویم صدای زخمی ها بلند بود، یکی مادر مادر می گفت و یکی خد را صدا می زد اما او کمتر از بقیه بیتابی می کرد با صدای خفیفی ناله می کرد و چیزی می گفت، من به خودم جرعت دادم و به چشمان اش نگاه کردم، چشمان اش پر از خواهش و شکایت و ناامیدی بودند، چشمان اش با من حرف زدند، من در آن لحظه عمق تنهایی اش را دیدم، فریاد روح اش را شنیدم، چشمان اش می گفتند که چرا دیر به من رسیدی، چرا این همه مدت کسی نیامد که زخم هایم را ببندد، تعداد داکتران کم بود، ما چهار نفر بودیم و اتاق پر از زخمی بود، شاید در آن لحظه دلش می خواست یکی کنارش باشد، حداقل یکی بیاید و او حس کند که در آن لحظه که می خواست خانواده اش نزدیک اش باشند یکی به او رسیدگی کند، توجه کند.

به زخم هایش دست نزند اما یکی حداقل در کنارش باشد و به او نگاه کند، من دیرتر به او رسیده بودم، به چشمان اش که نگاه کردم برای یک لحظه دست و پایم را گم کردم، منگ شده بودم، دست هایم پر از خون بود، خون مرد جوان، خون مرد میانسال، خون پایوازی که شاید خلته میوه هایش را انفجار مثل گوشت و پوست تنش تکه تکه کرده بود، سرم را به صورت اش نزدیک کردم که صدایش را بشنوم، اما صدایش دوباره گم شد و اشک دوباره از کناره های چشمش روی بالشت ریخت، صدایش یاری اش نکرده بود، او اما می دید که من اشک می ریزم، شاید اندکی تسلی یافت، چشمان اش اندکی روح گمشده شان را یافتند. دید که یکی هست که در این لحظه برای تنهایی و جراحت های او می گرید.

درحالیکه اشک می ریختم و زخم روی سینه اش را می شستم باز ناله ای خفیف کرد و چیزی گفت، این بار سرم را نزدیکتر بردم" لطفا کمکم کن... از خنک میمیرم... لطفا مره از اینجه ببر..." همین ها را گفت و جان داد، چشمان اش که پر از اشک بودند آهسته آهسته بسته شدند. بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم، به سقف بسته اتاق نگاه کردم و فریاد زدم "خدایا ما چی گناه کرده ایم؟"

مردی که تمام تنش سوخته بود به خواب ابد فرو رفته بود، من هیچ کاری نتوانستم برایش بکنم، حالا از زخم هایش خون کندتر بیرون می آمد، خون به آهستگی روی پوست سیاه بدن اش راه می رفت. من گریه می کردم، به تلخی گریه می کردم اما مجروحان دیگر در غم جان خود بودند و جیغ می زدند، یکی مادر مادر می گفت و یکی خدا را صدا می کرد، در آن لحظه هیچ کس، هیچ عضو خانواده اش را در کنارش نداشت.

از حمله انتحاری نیم ساعتی گذشته بود، آنها را به نزدیکترین شفاخانه که شفاخانه ما بود، آورده بودند، شاید در این لحظه زن آن مردی که تمام تن اش سوخته بود و در پیش چشمم جان داد در خانه اش نشسته بود و تصور نمی کرد که شوهر اش دیگر به خانه بر نمی گردد، خانواده زخمی های دیگر هم در آن لحظه نمی دانستند که عزیزان شان در این شفاخانه دور از آنها و در میان مرگ و زندگی دست و پا می زنند.

برای لحظاتی بر روی زمین نشسته بودم و خودم را فراموش کرده بودم، مثل اینکه کمرم شکسته باشد یارای بلند شدن نداشتم، گوش هایم چیزی را نمی شنیدند، به این فکر می کردم که در آن لحظه ای که آن مرد میانسال با تلخی جان باخت کاش زن اش در کنارش می بود، کاش یکی از اعضای خانواده اش را در آن لحظه آخر می دید که به او نزدیک می شود و دستان اش را با دست اش می گیرد، من نمی توانستم این کار را بکنم، وظیفه من شستن و دوختن زخم ها بود، و این کار را باید با سرعت انجام می دادم.

ناگهان به خود آمدم، صدای ناله زخمی ها مرا به خود آورد، دوباره از جایم بلند شدم، به تخت دیگر رفتم، تا شاید زخمی بعدی هم در حال شستن زخم هایش در پیش چشمم جان بدهد... ما کم بودیم، چهار داکتر بودیم، اما تخت ها...

مجيب مهرداد


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
انتحاری کابل
شفاخانه
نظرات بینندگان:

>>>   با عالم اندوه و درد، هموطنان دردمندم که در حادثۀ جان گداز روز یک شنبه سوختن و جان سپردند را آخرین انگیزه عمل در برابر پاکستانی ها و تروریست های داخل میدانم، (تسلیت،تقبیح،و دعا) بس است، زیرا خسته شدیم بیائید وقت را دیر نکنیم،،،
رحمت خان پــــــــیلوت

>>>   ای خداوندا!
اورا ببخش! و بازمانده ګانش را صبر اعطا کن!
افتخار به قلم نویسنده و داکتر صاحب که اشکهایم را ریختاند و قلبم به نور انسانهای چون شما روشن شد!
خداوندا
بس نیست! که مسلم را توسط این وحشیان کافر و کلمه ګوی تو بکشی؟
بسیار درد اور بود!!!

>>>   اجرتان باخدا روح شهدا شاد بی غیرتان تروریست وقصر نشینبان لوکس نابود باد

>>>   درست است که همدردی کار خوب است،اما داکتر ها وظیفه بزرگتر از همدردی را که عبارت از نجات جان انسانها است،دارند.
بنأ همدردی نباید با گربستن داکتر که سبب صعف او شود و در کار های او خلل وارد کند،همراه باشد.
فقط با ابراز جمله متاسفم ازین که نجات داده اش نتوانستم،خلاصه سود و دنبال نجات دیگران شوند.

>>>   خداوند تمام ظالمین , دشمنان اسلام , خراب کاران وطن ومنافقین را نابود کند .
غوری

>>>   خداوند این کشور را ازچنک ظالمین خودش نجات بدهد.

>>>   جناب داکتر داستانی را نوشتی من درپشت کمپیوترخود توان خاندن آنرانداشتم چه رسد درآنوقت تمام شفاخانه پراز شهید وزخمی بودکاری انجام بدهد بسیارناامید کننده خداوندان تمام اینهاراجنت فردوس نصیب بگرداند وبه بازمانده گانشان صبرجمیل میخواهم خداوند این طبقه ظالم را نیست نابود کند
بااحترام نبی الله


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است