اگر تو من بودی و سرباز؟!
 
تاریخ انتشار:   ۱۲:۰۳    ۱۳۹۵/۶/۱۶ کد خبر: 120741 منبع: پرینت

من یک سربازم از قشر اردو و پسوند ملی در کارت هویت ام درج شده است. مدت هاست که با نان خشک و آب غیر صحی در سخت ترین شرایط زندگی، از خاک و وطن و مردمم دفاع کرده ام. بارها شاهد بخون کشیده شدن برادرم، هم وطنم، هم سنگرم و هم مسلکم بوده ام. همسنگران بخون کشیده شده ام مثل خودم آرزوهایی به دل داشتند که هیچ گاهی برآورده نشد.

رضا هم مسلک و هم دیاری ما نیز نرسیده به آرزوهایش پرپر شد. او از مادر پیرش که مریض نیز بود قصه هایی میکرد و برادر یتیمش که گویا به کفش های مردم رنگ میزد.او چند ماهی میشد که معاش خور دولت شده بود و انگار به روزگار بهتری دست یافته بود. او برای خانواده چهار نفری اش برای اولین بار در زندگی اش تحفه هایی گرفته بود. میگفت این بار با دستان پر به خانه بر میگردم و اگر به دفاع از وطنم ادامه دهم ضمن خدمت به وطن دیگر شاهد درد و رنج بی پولی نخواهیم بود. او میگفت آرزوی داشتن یک لباس نو در خانواده ی ما تبدیل به حسرتی شده که گویا ما هرگز صاحب لباس نو نخواهیم شد.

او همین چندی قبل با تمام کردن آخرین مرمی نجات اش و نرسیدن کمک در سنگرش تکه تکه شد و جسد اش را طعمه ی آتش نمودند.او تحفه هایش که همه چیزش بود و مایه ی دلخوشی خانواده اش، همینک از میان خاک های خون آلود سنگر دفاعی اش یافت شد و دوباره خاطره ی آن رفیق شفیق ام را تازه کرد.

او ساعتها در انتظار کمک وعده شده ی قوماندان دوروغگو اش نشست و تا آخرین لحظه ی زندگی اش امیدش را از دست نداد. او برای چندمین بار صدای هلوکوپتر نجات را شنید که در نزدیکی سنگرش رسیده اما هیچگاهی این ماسماسک نجات به نجات او نیامد.او در سنگر کنده پشت مورد تهاجم دشمن قرار گرفت و به امید پشتبانی مرکز فرماندهی اش به روی دشمن آتش گشود و حتی آخرین مرمی اش را نیز در دفاع از سنگرش دریغ نکرد.

آخرین تماس اش را یادم هست، او که در اوج درگیری بود با من تماس گرفت درست زمانیکه از رسیدن کمک نا امید شده بود خواستم برایش دلداری دهم و به رسیدن کمک امیدوارش کنم اما فایده ی نداشت او به این واقعیت رسیده بود که فرمانده اش او را به بازی گرفته و به دم مرگ میفرستد. او حرفی را که زد از ته ی دلش بود ( نه رفیق از کمک خبری نیست ) حق با او بود فرمانده اش پول خوبی را در قبال خون او به جیبش زده بود. او حتی با این اوضاع برای لحظه ای هم به فکر تسلیم شدن نیوفتاد و معامله و پیوستن به دشمن اش را خیانت نابخشودنی به حساب می آورد.

هنگامیکه بوجی خون چکان و نیمه پرشده از گوشت های کفته شده و استخوان های ساییده شده اش را همراه با بوت های خونین و بلوز شکاف شکاف نصواری رنگ را با عنوان تمام یادگاری او به مادر قد خمیده که برای چندمین بار از بیهوشی برآمده بود تسلیم نمودیم، به شدت شرمنده شده بودم و اظهار تاسف میکردم و باز هم با خودم میگفتم که چه فایده.

اما اینک من نیز در وضعیت مشابهی قرار گرفته ام سالها با نان خشک و هزاران مشقت و بد بختی ساخته ام و به امید آبادانی کشورم تفنگ به دوش کشیده ام و از فرمانده ام محافظت کرده ام و تا آخرین توان کوشیده ام سپری از نوع فولادین برای فرمانده ام باشم. این اولین باری است که من خودم، همان محافظ همیشگی فرمانده ام، اینک محتاج فرمانده ام شده ام و توقع دارم برای یک بار هم که شده او از من محافظت کند و نگذارد که دشمنانم بدنم را در بین سنگرم تکه تکه کنند و به آتشم کشند.

بارها به او تماس گرفته ام و خواستار کمک شده ام. او از رسیدن کمک خبر میدهد و مرا به ادامه ی جنگ میخواند اما دوازده ساعت است که از کمک خبری نیست که نیست.
حال!
هم وطن من!

اگر تو من بودی و سرباز، اگر تو من بودی و سالها تفنگ داشته ات بردوش، اگر تو من بودی و سالها بهترین غذایت برنج خشک و لوکس ترین لباست دریشی رنگ باخته و آفتاب سوزانده ی اردو، اگر تو من بودی و بزرگترین آرزویت زنده ماندن و خدمت به وطن و مهمترین شخص، مادر پیر و یگانه ی زندگی ات، اگر تو من بودی و خانه ی میداشتی ازجنس سنگر و فرماندهی از جنس دوروغگویان و معامله گران زندگی ات، اگر تو من بودی و هردم صدای خشین دشمنانت را مشینیدی که فریاد میزدند (کافر! تسلیم شو دیگر فایده ی نداره کمکی در کار نیست ). اگر تو من بودی و با احساس غریبی و تنهایی و اینکه چه قدر مظلومی و ساده لوح.

و خلاصه اگر تو به تمام معنی من بودی چه میکردی؟
آیا به پیشنهاد تسلیم شدن به دشمنت و خریدن زندگی ات فکر نمیکردی؟
آیا به مقوله ی فرار از سنگر نمی اندیشیدی؟

من ساعتها است که در بلاتکلیفی بزرگی بسر میبرم نمی توانم تصمیم بگیرم و این آخرین وسیله ی ارتباطی من و شما بود که اینک پس از خرابی مخابره و تمامی کریدت کارتم اینک شارژ برقی ام نیز تمام است و من میمانم و تنهایی و وضع موجود غریبی ام.

بدرود وطنم! بدرود هم وطنم! بدورد فرمانده ام! بدرود مادرم!

موسی خان صدر افضلی


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:

>>>   موسی خان تو هم باید مانند عیسی خان باشی اینکه تعدادی ایمان ووجدان شانرا به پول می فروشند در نزد مردم وخداوند بی ارزش ترین موجود وشرمساراند همینکه مردم به سربازان اردوی ملی وپولیس ملی احترام دارند واینان را حافظ خود میدانند بزرگترین افتخار برای شان است ؛ وطندوستی نشانه ایمان است هرکس هرچه میکند به خودش ربط دارد اما انسان خوب هیچگاهی به وطنش خیانت نمیکند بجای بی غیرتی وخیانت همان مرگ آبرومند هزار مرتبه بهتر است وباعث افتخار پدرومادرش هست
ر

>>>   درست میکوشم تا همانی باشم که از هیچ چیزی برای کشورم دریغ نکنم


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است