تاریخ انتشار: ۱۲:۲۶ ۱۳۹۳/۶/۱۰ | کد خبر: 78665 | منبع: | پرینت |
نگاهش را به کنج مسجد دوخت، بی درنگ رفت و به دیواری نزدیک به منبر تکیه داد، دستمال کهنه گلدارش را از جیب کشید و عرق های پیشانی اش را پاک کرد. ازدحام مردم بیشتر شد، مردم در صف های منظم جابجا شدند. هنوز خستگی پاها مرد و کمرش را به درد می آورد. چشمانش را به نقطه ای خیره نمود و زیر لب گفت: خدایا قربانت شوم یک نذر کدم... بریم اولاد بته.
دستان لرزانش را در جیبش کرد، خریطه پلاستیکی کوچکی را لمس نمود و خنده تلخی در میان لبان خشکیده اش نمایان شد. صدای زنش گوشش را خراش می داد: او مردکه کمی از همو نذر ابولفضل دَ یک پلاستیک همرایت بیار، امشَو نان نداریم.
ازدحام مردم بیشتر شد. گویی همه برای نذر خوردن آمده بودند، مرد با افتخار، مردمانی را که برای خوردن نذر آمده بودند می پایید. آنطرف تر ملایی با شکمی برآمده و چاق، جوانی را نصیحت می کرد، کنار آنان ریش سفیدانی نشسته بودند و منتظر هموار کردن دسترخوان نذری. مرد چشمانش را از آن گروه برداشت و به جیب پیراهنش دستی زد، پولی نبود، تمام آن را برای نذر مسجد داده بود، هنوز نگاه مرد در میان جیبش برای یافتن پولی می چرخید که صدای همهمه او را به خود آورد.
هله پس شویین که رییس صایب آمد.
مردی با ریش تراشیده، دریشی و هیکلی چاق و فرتوت به سویش آمد، محافظان او نیز با قهر تمام به سوی او می دویدند، سنگینی نگاه ملای مسجد را بر اندام لاغر خود حس کرد، به ناگاه صدای ملا برآمد.
او مردکه نمیفامی که کلان آدم آمده؟ از جایت بیخی نی.
مرد تکانی به خود داد اما خادمان مسجد او را با خشونت از جا بلند کردند، از زیر بغلش گرفته و با شدت تمام او را تا نزدیک دروازه مسجد بردند. دیگر جایی برای ایستادن و نشستن مرد نبود. جمعیت تازه ای که برای خوردن نذر آمده بودند مرد را به بیرون از مسجد تیلا دادند. صدایی هنوز از پشت سر به گوشش می رسید، برو لوده؛ نان که نیافتن به مسجد خیز می کنن.
حلقه ای از اشک چشمان پر غرور مرد را دوره کرد، هنوز پلاستیک مچاله شده را در دستان عرق کرده اش حس می کرد، به مناره های مسجد نگاهی انداخت؛ دستی بر جیب خالی اش زد و آهسته آهسته از دروازه مسجد بیرون شد.
مهدی ثاقب
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است