تاریخ انتشار: ۱۰:۱۳ ۱۳۹۷/۵/۱ | کد خبر: 152991 | منبع: | پرینت |
كودكی كنار سرک با لباس های ژوليده و پاهای برهنه دستان زخمی خود را بسوی مردمان شهر دراز می كرد و با صدای گرفته كه نشان از گرسنگی، خستگی و بيخوابی وی بود می گفت: كمک كنيد كمک كنيد ثواب دارد...
موترهای شيشه سياه با سرعت بالا عبور كردند، گرد خاكی بلند شد كودک در ميان خاک باد لحظاتی گم شد بعد چشمان اشک آلود خود را ماليده نشست. كنار سرک يكی از عزيزان به كودک نزديک شد و از او سوال كرد آيا دوست داری از اين موترها داشته باشی؟
كودک با گريه پاسخ داد: نه دوست ندارم! می ترسم اگر موتر داشته باشم مثل آنها خکك باد كرده از پيش مردم بيچاره عبور كنم مردمانی را كه به نان شب شان محتاج هستند جای نان در شكمشان، خاک در چشمانشان بريزم، نه من مردم آزاری را دوست ندارم!
سوال كننده از سوال كردنش جگر خون شد، كنار كودك نشست و اشک ريخت و گفت: موترم را می فروشم پيسه اش را به تو می دهم.
كودک گفت: موتر را نفروش حالی اگر می توانی دوتا نان به ما بياور كه شب گرسنه نمانيم شايد فردا خداوند يک فرشته ی ديگر در اين سرزمين رياكاران فرستاد!
گل امیری
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است