نامه ای به حبیب الرحمان حکمتیار
 
تاریخ انتشار:   ۱۳:۵۵    ۱۳۹۵/۶/۱۰ کد خبر: 120468 منبع: پرینت

حبیب الرحمان حکمتیار سلام!

از مدتی بدینسو است که وارد کارزار های سیاسی و فعالیت های شبکه های اجتماعی شده اید. پیرامون برخی از مسایل و موارد ابراز نظر کردید و یا موضع گیری داشتید. خوشحالم که امروز از طریق صفحه مجازی، نسل من با نظریات و طرز دیدتان آشنا می شوند. مطمئن هستم در یکی از بهترین مکتب ها و دانشگاه ها درس های تان را به اتمام رسانیده اید و از تحولات و جریان های که در سرزمین من اتفاق افتاد با خبر هستید و یا شاید هیچ خبر نبودید اما کتاب ها، مقالات و نوشته های زیادی را ورق زده اید.

حبیب جان!
نسل ما قصه ها و داستان های زیادی برای گفتن دارند، گوشه ای از این قصه ها و داستان های ما برمی گردد به تجربه شخصی مان که هر کدام ما به نحوی از وضعیت حاکم و شرایطی خاصِ همان زمان داشته ایم.

واقعیت این است که ما در آن زمان کودک بودیم، جنگ نمی خواستیم، اصلاً نمی خواستیم صدای شلیک مرمی (راکت، هاوان، توپ دی. سی، زی. او) و سایر سلاح های سبک و سنگین مروج آن زمان را که برای پارچه پارچه کردن، بی دست و پا کردن، بی سر کردن، معلول کردن و شهید کردن انسان های کابل به مصرف می رسید بشنویم. حتی نمی خواستیم کودکستان ها، مکتب ها، دانشگاه ها و مراکز خدماتی ما مورد اصابت راکت قرار گیرد و همه به ویرانه تبدیل شوند.

حبیب جان!
سال 1371 بود که جنگ های داخلی شروع شد. همه باشنده های کابل دنبال سرپناه بودند، در داخل حویلی های شان در عقب پنجره ها بوری های ریگ را گذاشته بودند که مبادا از اثر اصابت راکت چره های آن داخل اتاق های نشیمن شود و کسانی را شهید و زخمی کند. حویلی های زیبا و قشنگ همه تبدیل به موضع های جنگی شده بود، ما هم چنین، کرده بودیم و در یک از اتاق ها همین استحکام ها را تدارک دیده بودیم.

یکی از روزها بود که دو فیر راکت سکر به همان اتاقِ که ما فکر می کردیم مصون است اصابت کرد. اصلاً ما تصور نمی کردیم که راکت درست به بام آن اتاق اصابت کند، سروصدا، جیغ و فریاد همه بلند شد، شیشه ها و پنجره های چوبی اطاق ها همه شکست، صدای شکستن شیشه ها بلند شد، قالین، دوشک و سایر اجناس حریق شد، و در نهایت حویلی زیبای ما تبدیل به ویرانه شد.

اتفاقا کسی در آن پناهگاه نرفته بود، تا امروز من دلیل آنرا نمی دانم که چرا در آنجا جمع نشده بودیم و نبودیم. مادر و خواهر کوچک ام جراحت سطحی برداشتند، همه اعضای خانواده ام اسم های یک دیگر را صدا می زدند و می خواستن بدانند که کی کجاست؟ به فضل و مرحمت خداوند همه ما خوب بودیم و آسیب جانی برای ما نرسید، ولی چرا آسیب روانی و مالی بسیار شدید خوردیم. تا چند روز صدای خشک و زشت آن سکرها در گوش های ما طنین انداز بود.

بعد از این حادثه به مکروریان رفتیم، جنگ روز به روز شدت می گرفت. همه راه های اکمالاتی مسدود بود. تنها راه اکمالاتی که وجود داشت چهارآسیاب کابل بود. در صورتیکه پدر شما موافق می بود برای باشنده های شهر کابل اجازه ورود مواد خوراکه و ارتزاقی داده می شد، در غیر آن در شهر مواد خوراکی یافت نمی شد.

برنامه غذای همه ما مشخص بود، صبحانه ما نان و چای بود، چاشت ها معمولا گندم را آسیاب می کردند و دلده می پزیدند و یا از برنج های بد بوی پرمل با ماش، ماش پلو پخته می شد، شب ها هم نان و ترکاری و یا نان انگور بود.

برق نبود، پنجره ها همه با پلاستیک پوشانیده شده بود، آب را برای گرم شدن در آفتاب می گذاشتیم، شاید بخندی چون ذغال نبود، زیر صندلی الکین (اریکین) می گذاشتیم تا از سرما در امان باشیم. خلاصه اینکه وحشت بود و وحشت.

هر روز مردان، زنان و کودکان زخمی یا شهید می شدند، شهر تبدیل به شهر ارواح شده بود. بوی سوختگی گوشت های انسان، پارچه های بدن و مو های کاسه سر را در محل حادثه به چشمان کودکانه خود می دیدیم. کودکی را از ما گرفته بودند، بازی و تفریح و ساعتری اصلا خوش ما نمی آمد. در شهر غم می بارید و شهروندان ما همه منتظر مرگ خود بودند که چه وقت نوبت مرگ شان می رسد و نام شان از لیست سیاه طویلِ که هیچ کس آنرا ندید حذف می شود.

در همه گوشه های شهر هر کس از خود پاتک داشت. بسیاری از شهروندان ما را به نام قوم، زبان، مذهب و عقاید سیاسی به شهادت رسانیدند، حتی زنان حامله را برای شان رحم نکردند و زایمان طفل مادر را بگونه ای سرگرمی به مشاهد نشستند. شهروندان با شخصیت و با غرور کابل را اهانت کردند، مال و آل شان را تاراج کردند، دروازه ها و دستک های خانه های شان را کشیدند و به فروش رسانیدند، بالای ناموس شان تجاوز کردند و ده ها بی حرمتی دیگر نیز روا داشتند.

کبیل های برق کابل را کشیده بودند و به نرخ مس و المونیم در پاکستان فروخته می شد، درختان دو طرفه میدان هوایی و سایر نقاط را با تانک و یا موتر های کام از از ریشه می کشیدند و حریق می کردند، اموال بیت المال و دارای های مردم را در سرک ها بفروش می رسانیدند و قصه کوتاه که جنایت های زیادی صورت گرفت و ظلم های بی شماری روا داشتند.

این قصه هم جالب است، کسانی که از کابل به پاکستان سفر می کردند و یا دوباره از پاکستان به کابل می آمدند از سگ زرداد تعریف می کردند. یک شخصِ را با قفل و زنجیر در یکی از پوسته های مسیر کابل_جلال آباد به نام سگ زرداد نگهداری کرده بودند، هر وقت که قوماندان زرداد برایش پول نمی رسید و حق خود را از شرکت های ترانسپورتی نمی گرفت، این سگ اش بود که گوشت های بدن این آدم ها را با دندان هایش جدا می کرد و می خورد و از صدا، ناله و فریاد این آدم مظلوم، زرداد و اطرافیان اش لذت می برد.

حبیب جان!
این گوشه ای از تاریخ سیاهی است که همه ما و مهاجران ما آنرا بگونه های مختلف تجربه کرده ایم، هر کدام ما چه در وطن و یا خارج از وطن داستان های زیادی از کودکستان، مکتب، دانشگاه و سایر نقاط شهر برای گفتن داریم. دلیل این همه ویرانی ها برمی گردد به خودخواهی ها و کله شقی های پدر و اطرافیان پدر شما که بالای ما تحمیل کردند. روایت های زیاد است، نمی شود که همه آن ها را یادآوری کنم، مطمئن هستم که همه را می دانید و یا هم خوانده اید و یا شاید کلیپ های ویدیویی را در یتویوب تماشا کرده اید.

نسل ما نسل دوران بعد از شاه نیست، نسل تغییر کرده خوبی و بدی های خود را می شناسد، دامن زدن به مسایل قومی، زبانی و سمتی راه حل نیست. هیچ کسی نمی تواند بالای شهروندان این سرزمین از راه زور حکومت کند. نیاز است تا از پدران خود بیاموزید، کنش ها و رفتار های ایشان را نقد کنید، طرح های جدید برای شهروندان ما پیشکش کنید، شما بعنوان یکی از جوانان این سرزمین تجربه متفاوت تر دارید، اما ما نیاز به صلح و آشتی و نیاز به آرامش داریم.

چه خوب است که حساب های مان را پاک و صاف سازیم، از اشتباهات خود معذرت خواهی کنیم و شهروندان رنج کشیده کشور خود را احترام کنیم. من توقع دارم که نه تنها شما بلکه همه جوانان که پدران شان به نحو در اذیت کردن ملت ما دخیل بودند، تبدیل به الگو های صلح، وحدت، اتفاق و اتحاد شوند و در بازسازی کشور مان سهم بگیرند.

اجمل


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:

>>>   اجمل جان خوب نوشته یی خدا کند به پسران ربانی، مسعود، سیاف، محقق، خلیلی مزاری دوستم. و از همه مهمتر ترکی و کارمل و امین و نجیب اگر داشته باشند هم از نصیحت های پدرانه تان دریغ نکنید.

>>>   اجمل در ان وقت شما کودک بودید ولی پدران تان تمام اش پنچرمین و سقاو بود ولی به یک باره ګی همه ایشان وزیر و ریس شد و خانه های مردم بیچاره کابل را به زور ګرفتند کسی را کشتند و کسی را تهدید به مرګ کرده فراری ساختن چون در زنده ګی خود کمود را ندیده بودن و کاسه چینی ګفته انرا استعمال میکردند و در بالکنی بز و مرغ نګهداری میکردند حتا تشناب های عامه کابل را چور وچپاول کردند اګر شما طفل بودید پدر ومادر تان شاهد بودند. یک روز در خانه بنیشین دروازه بسته کن و به پدر بګو که به وجدان تان قسم و بکسی که پدرت بالایش عقیده دارد که راست ګفته و تاریخ دوره پنچرمین هارا برایم راست قصه کن.

>>>   جبیب جان عزیز بعد از احترامات؛ متوجه باشید که دور و بر شما را تعدادی از لابی گریها کشورهای همسایه محاصره نموده است و در رول مخلص و متعهد به شما و پدرشما شما را درگدال که آی ایس آی میخواهد بی اندازد بی حد هوشیار باش. .... منافقین در این عصر و زمان نیز در لباس، قوم، حزب، سمت، و مذهب در دوادور اشخاص برجسته کشور وظیفه دارند تا این موضوعات را دامن زنند. حبیب عزیز اگر در ولایت قندوز که شما باشنده آن هستید دشمنان مکاتیب را به آتش کشانیده اند، در ولایت ننگرهار اطفال را به قتل میرسانند وووووو پس خواهش میکنم متوجه باشید در غیر آن قصه شما رانیز مفت و آله دست کشور های بیگانه می سازند تاجاییکه که بنده در جریان قرار دارم 21 تن از اشخاص مهم یا با شما وجود فزیکی دارند یا رابطه دارند تا شما را منفور جامعه و رسوا سازند. ((و ماعلینا الی البلاغ)).
لکن خیل از ولایت لوگر

>>>   چوچه گلبیدین در پاکستان بدنیا آمده، در پاکستان بزرگ شده، و نمک پاکستان را خورده۰ او اصلن شهروند کشور ما حساب نمیشود و مثل خود راکتیار یک چاکر حلقه بگوش پاکستان است۰

>>>   حبیب جان !
ما پدرت را بحیث جاسوس پاکستان می شناسیم اوگفته است هرزمانی قدرت رابگیرم افغانستان رابا پاکستان ضمیمه میسازم ، ونیز یکبار از پدرت درمورد صوپی کرنکار معلومات بگیر که ازچه قرار است

>>>   حبیب جان :
متوجه باشید که هیچوقت با کرنکاران دوستی ونشست وبرخاست نکنید

>>>   چوچه گلو :
یکبار درانترنت شعربی بنام (آفرینت گلبیدین جان خوب خدمت مینکنی ) رابخوان

>>>   شکرکه پدر مثل حکمتیار نداشتیم: یک چیز باید من اضافه نمایم وآن اینکه میلیونها یتیم که حکمتیارعامل اصلی اکثرآن بود. من یک روزعکس حکمتیاررا دیدم که درکنارش بچه های خوردش بودند باوربه خدا کنید تعجب کردم چرا قبلا نظر به اعمال این آدم فکر میکردم هیچ خانواده ندارد. شرم باد به این قسم انسان و مسلمان. حبیب جان امید تو مثل پدرت نباشی. و کوشش کن از سیاست کنارروی تامثل پدرت محکوم نشوی.

>>>   آفرین اجمل جان خوشم آمد!
رامین

>>>   جبیب جان عزیز قصه کوتاه که: کسی که شما رادر مورد کلمه شهروند دریست یا فارسیست مشوره،تشویق و کمک نموده است یک لت جانانه کنید و عکس لت خوردگی وی را در صفحه فیس بوک نشر نماید که حتی روی وی شناخته نشود در غیر آن بسیار بی آب شدید هه هه هه ه.
از خان آباد قندوز

>>>   راکتزاده صاحب !
فکر میکنی درافغانستان خیلی مردم منتظر آمدن ویا دیدن تو هستند؟ اگر اینطور فکر میکردی حالا شاید فکرت باز شده باشد به نظر ما تو پاکستانی هستی

>>>   حبیب خان خیانتی را که پدرت گلبیدین در حق این ملت انجام داده است بخصوص خیانت بزرگ پدرت در حق مردم شهر کابل انجام داده است و ۶۵۰۰۰ کابل نشین را با پرتاب راکت های کور دستور داده پدرت بشهادت رسیدند که منجمله پدر و برادر و پسر خورد سن من و خسبره من هم شامل است و اکنون در پشت دست چپ من نشانه ای از چره راکت است که در خانه ما اصابت کرده بود وجود دارد وقابل کشیدن هم نیست ازین بابت من خیلی بمشکلدر زندگی خود هستم پدر این پسر بچه که تمام عمراش را در پاکستان زیر نظر ای اس ای سپری کرده و درس جاسوسی را خوانده است و در افغانستان یکروز هم کدام خدمتی را انجام نداه است اکنون که پدراش کهن اش از کار افتیده ای اس ای ازین پسرک برای اهدافش در کشور است تا تفرقه اندازی کند .

>>>   از خان آباد قندوز:
بسيار عالي ،خيلي خنديدم...
ل م

>>>   ....به کلب دین و طرفدارانش.

>>>   سوال مطرح میشود .
رهبر حزب اسلامی درمناطق که تسلط داشت تماماَ مکاتب را آتش زده تخریب نموده بود که کسی مکتب نرود.
مگر پسر خودش درخارج افغانستان درمکاتب وپوهنتون های معتبر درس خوانده است .
این را میگویند یک بام دو هوا
م بغلانی


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است