برداشت آزاد: زلف برباد نده تا ندهی بربادم (عکس)
 
تاریخ انتشار:   ۱۰:۴۵    ۱۳۹۵/۲/۲۲ کد خبر: 115706 منبع: پرینت

http://files.afghanpaper.com/newsfiles/201605/201605110628241969.jpg


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:

>>>   خدا را شکر که تا دیروز از دست دادن با زنان عار داشتند و امروز بسوی شان با چه لبخند جانانه می نگرند صدقه دالر های موی کشال شوم .

>>>   این هم ازین مولوی های .... که فقط برای گمراه کردن مردمی ریش گذاشته وبس
حرف که باعمل مطابق نبود فقط وفقط برای گمراهی است

>>>   ګاو پیر کنجاره خواب میبند.

>>>   ما مردم افغانستان میدانیم که نه کدام جهادی/ نه طالب/ نه داعش و نه کدام مسلمان واقعی بین این رهبران و متنفذان وجود ندارد صرف بازی دادن مردم بنام مولوی/ مجاهد و رهبر .
بنآ ما میدانیم که مسلمان و مجاهد حقیقی کیست نه این و آن یعنی راکتیار/ اعراب نادان وغیره . چون خدا و پیغمبر نازنینش گفته که میخواهید که اسلام نابود نشود بنآ از قرآن شریف و اهل بیت 14 معصومی مقلب باشید نه از هر ملاچه و نادان .
با احترام
سید امید
کابل

>>>   گویند مرا بهشت و هم حور خوش است.
من میگویم که این نقده جور خوش است.
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار.
که آواز دهل شنیدن از دور خوش است.

رییس شورای ...

>>>   واه واه!

>>>   شیــــــــخ صتعــان وملکــــه هیــــــــــلاری !

>>>   جانهابه ياد زلفتو برباد داده ايم
ور نيست باورت زنسيم صبا بپرس
گر سر زلف تو از باد پریشان نشود,
خلق بیچاره چنین بی‌دل و حیران نشود.
ای مسلمانان آن موی ببینید
آخر, چه کند این دل مسکین که پریشان نشود ؟
ريشان كن سر زلف رزدت، شــــانه اش با من.
طلائی زنجير گيسو بـــاز كن، ديوانـــــــــه اش با من.
كه مي گويـد كه مي نتوان زدن بي جـام و پيمانه
شراب از لــــعل گلگونت بده، پيمـــــــانه اش با من
@

>>>   ابرو وموی زرد نقص جمالش نمیکند
سـردفتر کلام خدا اکثرش طلاست

شـدم پیرونظربازی هنوزم هست با خوبان
که از طلبه گی نکردم جز نظربازی دیگر بازی
ر

>>>   گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش.
تا سحرگه ز کنـــار تو جــــــوان برخیـــــــزم

مرا مهر زرد زلفان زسر بیرون نخواهد شد
قـضـای اسمانست این ودگرگون نخواهد شد

>>>   قــــــــدر زر زرگربــــداند قدرگوهــــــــــــــــر گوهری

>>>   مسلم یار :
می‌کنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم
می‌دهم جان، تا ز جان شیرین‌تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم

>>>   سترګي چې پیدا دي خو دیدار لره کنه!
م. ط. ح

>>>   کشاف :
همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه
به بی‌دانشی برنهد پیشگاه

>>>   مسلم یار :
مـرا دریاب که سخت ازکارم امشب
طمــــع خواهم زجان بردارم امشب
اگــــــــــرامشب نیاید دربـــــرمـــــن
به هجران جان شیرین می سپارم

>>>   هه هه ها خوب جای گیرشان کردی.
HA.AF

>>>   باز این مقامات را که ببیننند شانزده رقم کتی دیشانتن خود
پخ پخ میکنند.

>>>   ملا های افغانستان خودش و بیگانه پرست هست چطور دهنش به این دختر خارجی جیگ مانده ایت روکی ار فرانسه

>>>   خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه‌ات سحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سبزت صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
مشو کشاف ز کیـــــــد زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است
م

>>>   کشاف صاب خوب کیف کرده نوش جانش

>>>   ((به گرداننده محترم این بخش : متن زیر راکه از سایت تبیان گرفته ام و آنرا دقیق خوانده ام با اندکی اختصارآوردم ، غلطی یا حرف ناصواب دران موجود نیست ))
شـیـــــــــخ صـنـعـان
کاش داستان هیلاری وکشاف صاحب جز قسمت اخیرش همه اینگونه میشد :
شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی‌گذاشت و نماز و روزه ی بی‌حد به‌جا می‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.
هر که بیماری و سستی یافتی
از دم او تـنــدرستـــی یـــافتــی
پیشوایی کـه در پیش آمدنــد
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان به‌در بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر به‌هنگام در این بی‌راهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه‌جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـه ی عشاق بود
هر دو ابــرویـش بـه‌خوبی طاق بود
دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق به‌حدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمی‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک‌دم به‌خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود می‌پیچید و زار می‌نالید.
گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت
شمع گردون را همانا سوز نیست
شب چنان به نظرش دراز می‌آمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟
مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:
همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار
خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر
کـرده‌ام صد بار غسل ای بـی‌خبر
چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.
روی بر خــاک درت جـان می‌دهـم
جـان به نرخ روز ارزان می‌دهم
دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرم‌دار که هنگام کفن و کافور است، نه زمان عشقی‌ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌کنی و با این پیری عشق‌بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا هم‌رنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند وقرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد، و می‌خوارگی را برگزید و از سه دیگر سر باز زد. دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌اندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بی‌خود کرد که هر چه می‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جزء عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون به‌کلی بی‌خویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.
شیخ که عشق جوان و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت‌پرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی لایق دیدار و همراه منی
ترسیان از این‌که چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بت‌پرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:
«خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق
کس ندیدست آن‌چه من دیدم ز عشق
قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟»
دختر گفت: «آن‌چه گفتی راست است. اما ای پیر دل‌داده! می‌دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقه‌ای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می‌کنی! هر دم به نوعی از خویش می‌رانیم و سنگی پیش پایم می‌نهی. چه خون‌ها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همه ی یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم
چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسائی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.»
شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید هم‌دمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آن‌ها که از حال ما بپرسد بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقه ی زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آن‌چه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بت‌پرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
آخرالامر جملگی به سوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسد و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بی‌هوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جمله ی حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست سجده ی شکر به‌جا آورد و زار گریست.
یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهره ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای ساه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می‌پذیرد.» شیخ در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.
از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنان‌که او را از راه به‌در بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بی‌قرارش کرد چنان‌که خود را در عالمی دیگر یافت.
عالمی کان جا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره‌زنان و جامه‌دران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته می‌نالید و نمی‌دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.
هر زمان می‌گفت با عجز و نیاز
کـای کریــم راه دان کارساز
خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسائی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران به سویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.
شیخ او را عرضه ی اسلام داد
غلغلی در جمله ی یاران فتاد
چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می‌روم و از تو عفو می‌طلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد
(گیلگمش )

>>>   همین ملا لنگی زرد که اسمش را نمیدانم دروقت محترم داکترنجیب هم درزیر سخنرانی داکترنجیب دهنش باز میماند.
به هرحکومت خوده چسپانده.

>>>   جانمرگی بسیار مقبولک معلوم میشود. ملا ها هم نفس دارند.

>>>   چرا آب دهن مرد ها ریخته وهمه به شعر وشاعری پرداخته
کاکه کابلی

>>>   ...و به کدام چیز پای بند است که به دین و مسایل دینی پای بند باشند؟ تا زمانی که دین به نفع شان است تبعیت می کنند؛ وقتی به ضرر شان بود، خیلی راحت به دین و مسایل دینی پشت پا می زنند.
زلمی از بدخشان

>>>   سال قبـــل تصویر رئیس شورای علمای پاکستان را دیدیم که درچه حــــــــالتــــــــی بود !

>>>   آمریکا مثل ابزار و آله دست از مردم افغانستان بعنوان این که اسلام در خطر است همه مردم ما را بخاطر منافع شوم و کثیف شان قتل عام نمودند همین حالا هم طالبان وهم حکومت با روسها ویا همان شوروی سابق رابطه دوستانه دارد اسلحه و لوازم ضروری شان را از روسیه میگیرند میگویند که کاکایی کرزي سفیر در آنجا بود رفت و آمد خانوادگی با روس ها داشت اصلا برایشان فرق نمی کند واز یاد بردن بخاطر همین روس ها در افغانستان چقدر مردم افغانستان برای این که اسلام در خطر است قتل عام نمودند. حالا متوجه شدن که آنهای که درآن زمان خصوصا کشورهای فاسد و ویرانگر که بخاطر همین مثله
ازهر نوع کمک که برای منافع خود شان بود دریغ نمی کردند اگر این کشور های
ویرانگر نی دلشان به مذهب ماو نی بمردم ما و نی به کشور ما سوخته بود و یک تعداد زیادی سواستفاده جو که حتی نماز خواندن را یاد نداشتن اسلحه برداشته بودن و هزار جنایت قتل و قتال غارت را انجام می دادند که نام مجاهدین واقعی را بدنام کردن مجاهدین واقعی همان های بودن که به شهادت رسیدند از بودن روس ها در افغانستان رنج می بردند
دکاندار سابق جاده مندوي))

>>>   اقای کشاف به تعداد 10 ریس جمهور را که مه دیدم تا حال در زیرسخنرانی اش نشسته...ازنجیب گرفته تا طالب خخخخخخ

>>>   این زلف را چی میکنید این زلف را ببینید که موها را شاخ میسازد

>>>   وو برادرا ملامت نکنید بسیاری از مردم فیلم ای زنانه ره می بینند وملا خودش را دیده


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است