چهار ساعت در آغوش مرگ
 
تاریخ انتشار:   ۱۱:۵۰    ۱۳۹۴/۹/۱۵ کد خبر: 107489 منبع: پرینت

روایت تلخ از واژگون شدن قایق حامل ما و سه ساعت جان باختن پسر چهار ماهه مان در وسط بحر، مرزهای ترکیه و یونان

شاید سه سال پیش, سیاره را در یکی از روزهای زمستان در مزارشریف دیدم، آن وقت ضمن دانشجویی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه بلخ با واحد سیاسی تلویزیون آرزو کار می کردم و سیاره نیز گزارشگر بی بی سی در مزارشریف بود. هرچند یکسال دیگر به اتمام سبق های کارشانسی ام باقی مانده بود اما قسمت همین; من و سیاره با هم برای یک زندگی محبت آمیز عقد کردیم. پس از اتمام دانشگاه به کابل برگشتم و کار را به عنوان گوینده برنامه های سیاسی تلویزیون آریانانیوز آغاز کردم. پس از مدتی من و سیاره عروسی کردیم و خیلی زندگی عاشقانه داشتیم من و سیاره در تلاش این شدیم تا هردوی مان با حکومت کار کنیم اما یکسال کوشش ما به دلیل کشمکش های سیاسی افغانستان بی نتیجه ماند و من با استوارتر از هر روز برای خانم ام بازو می شدم و برای اینکه نمی توانست به کار برود بهانه سر می دادم تا اینکه یک روز خبر حامله بودن سیاره را از داکتر شنیدم.

برای ابراز خرسندی ما در همان لحظه واژه ها کم می آرند. پس از نه ماه پسرم محمد سومر رحمانی به دنیا آمد. بنابر مشکل های که در افغانستان داشتیم با سیاره تصمیم گرفتیم که تا چند مدت مجبورن خاک خود را ترک بگوییم. خوب به هر روی موتر و همه لوازم خانه خود را به فروش رساندم برای اینکه هردوی ما ماستری بخوانیم آمدیم به ترکیه و زندگی را از صفر آغاز کردیم. پس از پرداخت کرایه هواپیما و مصارف راه نزد من دو هزار دالر باقی مانده بود که پانزده صد آن را برای کرایه خانه, مصارف بیمه صحی و اقامه خرج کردم با آنهم کوشش کردم با قوت تر از پیش زندگی خود را بسازم. سیاره براینکه پسر ما شیرخوار بود از دانشگاه یک سمستر رخصت گرفت و من زبان ترکی می خواندم. چهار ماه با مشقت گذشت و شرایط اقتصادی که بالای من و سیاره آمد خود ما می دانیم و بس. در این مدت دوستان ما که از راه های قاچاق بحری به اروپا رفته بودند در هر تماس شان برای من می گفتند توکل بخدا بیا حداقل از آن زندگی با مشقت دور می شوی، همزمان با این یکی از قاچاقبران که شاید از خوش زبانترین قاچاقچی های دنیا بود و بسیاری از دوستان ما را به اروپا فرستاده بود با من تماس گرفت و روایت عجیبی از راه قاچاق نمود بالاخره حتی من که شاید مانع ده ها انسان شده ام که از راه قاچاق به اروپا نروند تصمیم گرفتم همین راه را انتخاب کنم.

خانم ام می گفت از سومر می ترسم و هر لحظه همین حرف را تکرار میکرد بالاخره هر تماسی که با قاچاقبر داشتم را به بلندگوی می گذاشتم تا خانم ام نیز بشنود و از اینکه قاچاقبر گفت "کار ما با کشتی های بزرگ است و ما الی دوازده دقیقه به یونان می رسانیم" باور کردیم و خانم ام تمام طلا های خود را به من داد تا به فروش برسانم و پول قاچاقبر را آماده کنم. چنین کردم ولی ما تا همان لحظه هم قرار نگذاشته بودیم; به خانم ام گفتم بیا به استانبول می رویم اگر فرصت خوب بود به این راه می رویم و اگر نه بر می گردیم و با این وضعیت زندگی می کنیم.

قرآن شریفی که در خانه بود گرفتم دو رکعت نماز خواندم و پس از آن راهی استانبول شدیم. در مسیر راه خانم ام می گفت نمی رویم اما من گفتم درست است اگر وضعیت خوب نبود بر می گردیم. به استانبول که رسیدیم دیدم بازار قاچاقبر خیلی گرم بود از همه کشور ها به خصوص از ایران زیاد مشتری داشت ولی با آنهم از شیرین زبانی هایش کم نمی شد, چهار روز در استانبول بودیم و هنوز هم قرار مان نبود که از راه بحر برویم در این مدت انسان ها دیگر با قایق های بادی می رفتند و می رسیدند ولی من جرات نکردم یک هزار دالر بدهم و با قایق بادی از آب بگذرم پس از آن قاچاقبر برایم گفت تو می توانی با کشتی بروی ولی نرخ بلند است. ما از مردم دو هزار و پنجصد دالر می گیریم ولی به خودت مراعات می کنم. بالاخره از اینکه قاچاقبر به باور خودش خیلی به ما احترام داشت کرایه ما را دو هزار دالر گفت و ما هم تصمیم گرفتم با کشتی تیزپر برویم. ساعت نه شب از استانبول حرکت کردیم جز از ما سه موتر مینی بوس دیگر هم بود و نظر به سیستم قاچاق سوق داده می شدیم پس از چند ساعت در وسط راه موتر حامل ما تصادم کرد ولی خساره زیاد در پی نداشت, به راه خود ادامه دادیم, شاید ساعت سه یا چهار شب به جنگل "چناک کله" رسیدیم هوا خیلی سرد و باران وحشتناک همه ی جنگل را فرا گرفته بود; نزدیک به چهل دقیقه پیاده راه کردیم;

سومر خیلی جیغ می زد که در گذشته ما شاهد اینچنین جیغ هایش نبودیم ولی من و مادرش تلاش می کردیم آرام شود; سیاره زبان خود را به سومر داد که آرام شود اما نمی شد بلاخره من آیفون خانم ام را گرفتم و کارتون یکه سومر آن را خیلی دوست داشت گذاشتم; سومر آرام شد و شیر مادر خود را می نوشید, ما زیر یک درخت زیتون نشستیم و همه به نقطه دیگر جنگل رفتند, ما برای اینکه باران خیس مان نکند یک کلبه پلاستیکی ساختیم. صبح شد با تیمم نماز کردم چند لحظه بعد یک قاچاقبر آمد و ما را با بیست دقیقه پیاده رویی به نقطه برد که به کشتی بالا شویم. همان روز تا ساعت پنج شام برای اینکه پولیس ترکیه گزمه داشت به آب داخل نشدیم. یک روز در جنگل خیلی با مشقت گذشت, قاچاقبر های مرز همه شان تفنگچه داشتند. چند بچه جوان را دم دیده های ما لت و کوب کردند.

گفتند بروید کشتی های تان را بیاورید بچه همه رفتند و کشتی ها را سر شانه های خود آوردند. کشتی ها خیلی سنگین بود و چهار ساعت در برگرفت که کشتی ها برسند. در آخر خودم هم برای انتقال کشتی ها کمک کردم. در جنگل آب نبود و نان همچنان خانم ام هم گرسنه بود و هم تشنه خیلی با مشکل یک بوتل آب پیدا کردم که شاید بیش از ده سی سی آب نداشت به خانم ام آوردم خلاصه نیم شب و یک روز در جنگل خیلی با سختی گذشت, شام همان روز یک کشتی آماده شد; کشتی که ما به گفته شده بود وجود نداشت و قایق پلاستیکی آوردند تا ما را انتقال بدهند. نوزده نفر به شمول شش طفل سوار قایق شدیم. قایق ما در حرکت بود. من قرآن مجید دست داشته خود را باز کردم و با صدای گریان قرایت را شروع کردم هوا خیلی تاریک شد خط های قرآن کریم برایم معلوم نمی شد قرآن را بستم و سوره های پاره سی ام را از یاد قرایت می کردم, خانم ام هم آیت الکرسی شریف را بار بار قرایت میکرد شاید پانزده دقیقه در آب بودیم.

نیم راه را آمده بودیم که متوجه شدیم به قایق ما آب داخل شده است. همه ما وارخطا شدیم, کسی از مسافران با بوت خود آب را بیرون می انداخت, موج آب خیلی بلند بود, موتر قایق ما خاموش شد و کاپیتان کشتی ما که از جمله مسافران بود از جای خود بلند شد و با قوت تار موتر را کش کرد این همان لحظه بود که قایق ما روی آب ملاق زد و چپه شد; سومر در بغلم با گانگرو (آغوشی) بسته بود از خواب بیدار شد و جیغ زد, خانم ام می گوید "چند لحظه زیر آب رفتم" پس از آن خانم ام بلند صدا می زد قیس جان! سومر جان! من صدا زدم سیاره جان ما اینجا هستیم بیا; به هم رسیدیم.

همه چیغ می زدند و یک خانواده دیگر با چهار طفل خود بود سه طفل اش زیر قایق جان داد و دختر بزرگش را خودم از زیر قایق کشیدم که نجات یافت; همه جیغ می زدند و صدای گریه و ناله برای خدا سر می دادند, موج آب همه ما را از هم جدا کرد. صدای هیچکس را نمی شنیدیم هوا تاریک و سرد بود باران می بارید, رعد و برق خیلی وحشتناک بود و موج آب هم حدودن دو متر تخمین شده بود. سومر و سیاره نزد خودم بود و می گفتم انشاالله نجات می یابیم. سومر خیلی جیغ زد ما و مادرش بیاد داریم که زیر گوشش ستاره ها جلا می دادند; از بیچارگی جیغ زدم دیدم در سه طرف آسمان الله نوشته شده است. طفلک نازم... سه ساعت در دست های خودم جان داد خیلی مشکل جان داد, در این سه ساعت بیش از ده بار کلمه خاندم نفس اش نبرآمد گفتم خودم بکشمش تا راحت بمیرد; دست خود ره به گلویش بردم اما نتوانستم خیلی مشکل بود و ما خیلی بیچاره. پسرم که مرد کلمه خاندم و خانم ام گفت بیا زحمت نکش هیچ کس صدای ما را نمی شود, اینجا کسی نیست.

کمر بند خود را کشیدم خانم ام خود را با خود بستم تا جسدهای ما را از یکجای پیدا کنید, جلیقه نجات خانم ام باز شده بود "هر لحظه می گفت خوابم گرفته بیا بخوابیم" پس از آن من نیز یک بند جلیقه نجات خود را باز کردم تا اینکه تا ابد استراحت کنیم. دیدم یک چراغ معلوم می شود که خیلی دور است; کشتی بود, جیغ زدم و کمک خواستم دیگر صدایم بلند نمی شد خانمم را گفتم بلند صدا کن, نزد خدا زاری کردم و گفتم یک فرصت دیگر برای زندگی می خواهم; نمی دانم اما اصلا باورم نمی شود که ما از وسط بحر چطور نزدیک به ساحل ترکیه رسیدیم و کشتی ماهیگیر در وسط آب در همان نیمه شب چه می کرد؟

این سوال ها تا هنوز حل نشده است. کشتی ماهیگیر پس از سه و نیم تا چهار ساعت که ما در آب بودیم آمد و ما سوار کشتی شدیم. لباس های ما خیس بود; هردوی ما نمی توانستیم راه برویم, دیدم که وضعیت سیاره خوب نیست به کابین انتقال اش دادم; لباس کشتیران در کابین بود, لباس های سیاره را عوض کردم, خودم هم لباس های خود را عوض کردم به سیاره چای دادم; سومر یادم آمد رفتم که دو نفر بالای سرش بود; سومر را گرفتم به کابین آوردم لباس هایش را کشیدم برای بار آخر پمپرس اش را تبدیل کردم که تشناب کرده بود. روی یک کمپل خواباندم اش هر چه کردم بیدار نشد. جیغ زدم و هر چه کردم چاره نیافتم, بیچاره وار دیدم که خانم ام ضعف کرده نمی دانستم به کدامش برسم که کشتی های نجات, ما را تسلیم گرفت.

تحت مراقبت جدی بودیم تا فردای همان روز در شفاخانه بودیم وضعیت ما خوب نبود با آنهم به کمپ آیواجیک واقع در چناک کله انتقال ما دادند تا طی مراحل عدلی جسد سومر در آنجا بمانیم; نمی دانم اما شاید چهار روز در کمپ بودیم. دوست افغانستانی دیگر که با ما یکجا سوار قایق بود سه طفل خود را از دست داد که 12,8 و 2 ساله بودند. همه را یکجا به استانبول انتقال دادیم و به همکاری افغانستانی های مقیم استانبول دفن شان کردیم.

اکنون وضعیت صحی ما خوب است فقط بدنم شاریدگی دارد و دیگر نگران خانم ام هستم. خداوند در حفظ خود داشته باشد انشاالله. همه دار و ندار ما با پاسپورت, نکاح خط, تذکره, اسناد تحصیلی و همه تقدیرنامه های ما به کام آب های شور رفت. بی سرنوشت و بی سر پا هستیم. راستش این زندگی هیچ به خود نمی گیرد و هر لحظه به یاد بچه خود می افتیم. اگر ما نزد سومر خود رفتیم از همه تان پوزش می خواهم و به امید دیدار روز قیامت!!!


محمد قیس رحمانی


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:

>>>   قیس جان شما و خانم تان را خداوند صبر بدهد مرگ فرزند بسیار مشکل است آنچه خداوند مصلحت می بیبیند جز تحمل چاره نیست شما سرمایه کشور بودید آما کشور ما جوهر شناس نیست زندگی برای مردم افغانستان در داخل و خارج جز رنج چیزی دیگری نیست پس متوجه خود باش که زندگی آنقدر کوتاه نیست و آنقدر طویل هم نیست هرجای باشی خود را به خداوند بسپار زندگی زود میگذرد انشاالله دیدار سمور جان و همه عزیزان مان را که از دست دادیم فرا خواهد رسید.
عزیزالله (فروتن)


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است