سرنوشت اش را سیاه می دید
 
تاریخ انتشار:   ۱۲:۴۷    ۱۳۹۴/۹/۱۲ کد خبر: 107342 منبع: پرینت

هوا کم کم تاریک می شد، او کنار جاده آهسته می گذشت، معلوم می شد وقتی لباس اش نو بوده رنگ نخودی داشته اما حالا سیاه شده بود شبیه روزگارش.

براش سلام دادم، او معصومانه و با اشتیاق بسویم دید و سلام داد.

گفتم: از کجا آمدی؟ گفت: "از دان باغ" دو چپلی گازی دستش بود با چند تکه سیاه، بیک زرد رنگی پشتش بود که برس و رنگ هایش را گذاشته بود.

خواستم با او بیشتر حرف بزنم، ازش سوالاتی کردم، و پاسخ داد: "خانه مان سر کوه است، سه برادر دارم، پدرم نل دوان است، روزانه صد تا یکصدو پنجاه کار می کنم و پول هایم ره به مادرم میتم، مکتب میخوانم و در صنف پنجم نمره استم"

برش گفتم درس بخواند و به خود آینده بسازد، براش گفتم تو خیلی قوی استی چون تو هنوز شاید هشت یا نه سال داشته باشی اما در سرما و گرما کار می کنی.

در آخر ازش پرسیدم، می خواهی در آینده چی شوی؟ وزیر یا رییس جمهور؟ (من این پست های بلند را بابت این براش گزینه گذاشتم که او فکر نکند تا آخر با برس و رنگ سیاه اش بوت های عابرین را سیاه خواهد کرد) نگاه هاش عجیب بود، نمی دانست، به زمین خیره می شد، می خواست من ازین سوال بگذرم، من مکرر ازش پرسیدم اما او نمی دانست،
او واقعا نمی دانست و حتی فکر هم شاید نکرده باشد از میان طفل هایی که روزانه در موترهای زرهی و تیز رفتار از پیش چشمش می گذرند تا به مکاتب خصوصی به درس بروند و تا مدت زیادی خاک باد جا مانده شان را تنفس می کند، این روزی به جایگاهی برسد.

طفل سرنوشت اش را سیاه می دید، سیاه...سیاه
ما از هم جدا شدیم، من از جاده گذشتم آمدم خانه و او رفت تا چپسی که وسط روزنامه پیچانده بود را به برادرانش برساند و...

عطیه مهربان


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:

>>>   این حرف های شما برای طفل هم در حقیقت یک عطیه است

>>>   افرين عطيه جان مهربان نوشته بسيار مقبول.


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است