تاریخ انتشار: ۱۲:۲۳ ۱۳۹۴/۹/۵ | کد خبر: 106928 | منبع: | پرینت |
حاجی نوروز عطایی از میان ما رفت. احمد سعیدی جان بدر برد اما تیری که او را هدف گرفت، کمسوزتر از تیری که عطایی را از میان ما برد، نیست. دو هفته قبلتر بود که، بعد از نالههای تکیدهی رخشانه، گلوی بریده تبسم را لای انگشتان خود گرفتیم و از درون آن نالیدیم تا به ارگ و به جهان بگوییم که چقدر بیپناهیم و چقدر محتاج دستی که ما را از زمین بردارد.
این روزها، روزهای سنگین و دلآزاری را پشت سر میگذاریم. رفتن حاجی نوروز، صرفاً یک حادثه نیست، یک ضایعه است که خلای آن را تنها بعد از رفتنش میتوان درک کرد. تیرخوردن احمد سعیدی نیز صرفا یک حادثه نیست، یک تکانه است برای همهی ما. داریم قطره قطره میچکیم و ذره ذره میافتیم، بدون اینکه به علاج خود امیدی داشته باشیم.
با حاجی نوروز در سالهای اخیر، مخصوصا پس از سهم بیریا و الگوآفرین او در ایجاد و تقویت لیسه عالی کوشان، آشنا شدم. خاموش و کمحرف بود اما غرور و مناعت او از نادرترین تصویرهایی بود که در ذهن داشتم. لحظههای زیادی را در اتاق خلوتش، در عقب هوتل کابل دوبی مینشستیم و از هر دری میگفتیم. طرحهای بلند و آرزوهای بلندتری داشت. از سواد خود یاد نمیکرد اما همت بلندش، اوج خیالات بلندش را تمثیل میکرد. از درد انسان بر خود میپیچید و از سرور انسان شادمان میشد. ساده و متواضع بود. راهی را در زندگی طی کرده بود که برای هر کسی میتوانست الهامبخش باشد. پیچیدگی نداشت اما عمق نگاهش را نمیشد اندازه گرفت. حکایتش از ابتدای زندگیاش، از پدر و ریشههای خانوادگیاش، همه برایم قصهی آشنایی یک زندگی بود: زندگی یک ایل، یک تبار.
امروز حاجی نوروز نیست. احمد سعیدی اما هنوز هست. من از نحوهی قتل حاجی نوروز یا ترور سعیدی تکان نخوردم. گویی سرنوشت تبار ما همین است. بیپناهیم و باید همینگونه در بیپناهی، آتش خشم و کینه را بر سر و سینهی خود شاهد شویم. ما به پناه جمعی نرسیده ایم. آنانی که در پناه جمع به «پناه» رسیده اند، سقف شان را خیلی پایین کشیده اند که جز اندکی از پستقامتان را زیر آن کشانده نمیتوانند. این دریغ ماست. تنها دریغ عطایی یا سعیدی یا تبسم نیست. دریغ همه انسانهای یک ملت است. در این دریغ میسوزیم اما هنوز برای دریافت چارهی آن میتپیم و گویی آن را در نمییابیم. این سوال را باید جدیتر مرور کنیم قبل از اینکه نوبت خود ما هم برسد.
معادله سختی در پیش نداریم. همه ما در فردیت خود همسرنوشت رخشانه و تبسم و حاجی نوروز و احمد سعیدیایم. سرگذشت ما نیز همچون سرگذشت اینان است. از خاکدان بر می خیزیم و نفسنفسزنان از درون جنگل عبور میکنیم تا راهی به آبادی پیدا کنیم. در اول، یا وسط یا انجام راه، هر چند بتوانیم حاجی نوروز شویم یا رخشانه و تبسم و احمد سعیدی، بر زمین میافتیم. کار اطرافیان ما برداشتن ما از زمین و سپردن ما به خاک است. همین.
خوب است درد خود را مشترک بدانیم و چاره آن را نیز مشترک جستجو کنیم. میخواهیم زندگی بهتری داشته باشیم. میخواهیم زندگی بهتری را برای فرزندان خود به میراث بگذاریم. همدیگر را مورد پرسان قرار دهیم و همدیگر را به کار و اثرگذاری بهتر فرا خوانیم. نیروهای خود را سازمان دهیم و تلاشهای فردی خود را در قالب ساختار و نهادی یکجا کنیم که ما را به هم پیوند زند و از «ضعف من» به «قوت ما» تبدیل کند. بیایید در اوج بیپناهیها، پناه هم باشیم.
بیایید به این فکر کنیم که «ما حکومت نداریم».
عزیز رویش
>>> ارام باش جان پدر یک حرام خور هم زنده نمیماند کسی که یک پول مردم غریب کابل را خورده باشد زنده نخواهد ماند و باید این کشور از شر این دزدان زود تر خلاص شود جایی جګر خونی نیست
>>> وای به حال کسی که عزیز رویش برایش مرثیه خوانی کند. عزیز جان مواظب باش کلای خودت را باد نبرد. این ضرب المثل یادت نرود: ای کشته که را کشتی که تو را کشت.
آن که افزون گشته از سیم و زرش
زر نبارید زآسمان اندر سرش
از کجا کرد این همه سیم و زر
یا خودش دزد بود و یا پدرش
تسلیت به رویش
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است