تاریخ انتشار: ۱۱:۴۱ ۱۳۹۴/۸/۲۵ | کد خبر: 106294 | منبع: | پرینت |
ناگهان یک موتر سایکل سوار با کسی که همراهش بود از سرک اصلی دور زد، رینجر پولیس بخاطر اینکه با موترسایکل سوار تصادم نکند فوری توقف کرد. موتر پشت سر رینجر پولیس که موتر ماموران ایمر جنسی بود بِریک کرد تا به رینجر نخورد، موتر کرولای پشت سر به پمپر آهنی موتر ماموران خورد و چراغ و بانت و پمپر شکست و خراب شد.
موتر سایکل والا صحنه را که دید فرار کرد، کسی که همراه موتر سایکل والا بود به زمین افتاد، رینجر پولیس هم بدون توجه راهش را گرفت و با سرعت گذشت و رفت. راننده موتر کرولا یخن راننده موتر ماموران را گرفت و بیست نفر از ماموران هر کدام این تصادم را از زاویه های مختلف به نفع خودشان کارشناسی می کردند، راننده موتر ماموران، پولیس ترافیک را محکم گرفته بود و می گفت که چرا رینجر والا را اجازه دادی که فرار کند؟ پولیس ترافیک نفر همراه موتر سایکل والا را محکم گرفته بود که تو چرا نادیده از سرک دور خوردی، رفیق موتر سایکل والا هم می گفت مه چی گناهی کردم که محکمم گرفتین؟
پولیس ترافیک، راننده موتر ماموران، راننده موتر کرولا و بیست نفر از ماموران همه رفیق موترسایکل والا را محکم گرفته بودند که چرا از سرک دور زدی؟
پسرک جوان به جرم رفیقی با موتر سایکل والا در پنجه قانون و تکر شده ها قرار داشت و فقط با تعجب به چشمان عصبانی همه آنها می دید و مدام تکرار می کرد که او بیادر گناه مه چیست؟
مهدی ثاقب
>>> به یاد یک قصه دیگه افتادم!
در زمان ظاهر شاه، یک هیات از کابل برای بررسی کارهای ولایت قندوز، به قندوز رفته بود.
والی قندوز همه شان را به نان چاشت دعوت کرده بود. از طالع بد والی ، خلیفه آشپز، همه نان ها را یا سوختانده بود و یا بی نمک بود و یا هم شور بود.
بعد ازین که مهمان ها رفتند،والی به محافظ خود گفت:
هله،تیز برو،خلیفه را بیار!
محافظ والی فکر کرد که،شاید موهای سر والی رسیده، بناً او رفت و خلیفه سلمانی را آورد.
به مجردی که خلیفه سلمانی وارد شعبه والی شد، والی شروع کرد به حمله به جان خلیفه سلمانی و چندین مشت و لگد به سر و تن او حواله کرده گفت:
پدر نعلت! مردم همیتو نان پخته میکنه! همه اش سوخته و شور و بی نمک!
خلیفه سلمانی در جواب گفت:
والی صاحب! مه خلیفه آشپز نیستم. مه خلیفه سلمانی هستم!
والی در جواب میگوید:
پدر نعلت! خلیفه خو هستی!
حالا قصه این رفیق موتر سایکل سوار نیز مانند همان قصه خلیفه سلمانی است.
>>> واقعا" جالب است! من هم قصه شهر ناپرسان را بر او علاوه میکنم!
چند نفر چرسی بداخل یک کاروانسرای شهر اتاق داشتند - روز ها وشب ها فقط مصروف عمل خود بودند وبه هیچ کسی کاری نداشتند -آما گاهی ناگاهی از جانب موظفین نظم عامه مورد پرسش وباز جوی قرار میگرفتند - بالاخره چرسی ها تصمیم گرفتند که بخاطر خلاصی ازشر این کارمندان محل اقامت خودرا ترک و بجای بروند که هیچ کسی به آنها مزاحمت نکرده وبه حال خود شان بگذارند بعد از یک سفر طولانی به نزدیک شهر ی رسیده واز رهرویان پرسید ند که اینجاه کجاه است رهرویان گفتند اینجاه شهر ناپرسان است حاکم واداره چی آن خودش سرکرده دزدها است هرکاری دلت میخواهد انجام بده هیچکسی برایت کاری ندارد فقط حق خود را بده . یک شب گروپی از دزدان پشت خانه بک سرمایدار شهر که آدم نامداری بود رفته وتصمیم داشتند تا اموالش را به سرقت ببرند یکی ازدزدان به کمک دیگر رفیقانش ازداخل کوچه میخواست بالای بام حویلی بالاشود که نا گهان پارچه خشت پخته که در لبه بام کار گزاری شده بود از جایش خطا خورده وبرسر رفیقش که در پایان ایستاده بود اصابت کرد ه وشدیدا" مجروح شد که در نتیجه عملیات دزدی به تعویق افتاده وبخاطر شکایت به نزد ریس خود رفتند - حاکم بعداز شنیدن قصه امر صادر کرد تا مالک خانه را نزدش حاضر سازند حاکم بازدن چند سیلی محکم بروی صاحب خانه گفت چرا در بام خانه ات سنگ وخشت پخته کار کردی این کار تو خلاف اصول ماست افراد من شب به ملاقات تو آمده بودند آما پارچه خشت لبه بام خطا خورده برسرش اصابت وزخمی شده است باید حق خوده بدی؟ مالک خانه در جوابش گفت: صاحب گناه من چیست منکه خانه را به اجاره داده بودم این کار خلیفه بناء است که به عوض خشت خام سنگ وخشت پخته کار کرده است- حاکم گفت بروید بناء را حاضر سازید وقتی بناء را اوردند حاکم بعد از زدن چند سیلی گفت چرا در بام خانه سنگ وخشت پخته کار کردی؟ بناء درجواب گفت صاحب منکه در بالای بام هستم این کار شاگرد زیر دست من است که به عوض خشت خام برایم خشت پخته را داده است ومن هم فکرم نبوده کار گزاری کرده ام - بعد حاکم امر کرد شاگرد بناء را حاضر سازید - وقتی شاگرد بچه را آوردند حاکم گفت چرا برای خلیفه عوض خشت خام خشت پخته پرتاب کردی که حالا باعث زخمی شدن افراد من شده است - شاگرد با لکنت زبان گفت : صاحب گناه من نیست زیرا در جوار این خانه حویلی قصاب شهر است و او یک دختر زیبا وجوان دارد هر روز که من به کار شروع میکردم این دختره بالای بام خود آمده و هوش حواس من بطرف او بود ازاین سبب احتمال دارد به عوض خشت خام خشت پخته داده باشم - بعد حاکم امر کرد بروید وقصاب را حاضر سازید- وقتی قصاب را آوردند وجریان را از او پرسیدند قصاب اعتراف کرد که بلی دختر جوان دارد واحتمال دارد دخترش بالای بام رفته باشد. در نتیجه حاکم حکم صادر کرد که قصاب را بدار بزنند - فردای آن روز جارچی ها درشهر طبل نواختن که بعداز ظهر به چهار سوی فلکه جمع شوند که یک مجرم بدار آویخته میشود - حوالی ظهر مردم از گوشه وکنار جمع شده ومنتظر آوردن مجرم بودند - درین میان چرسی ها هم وقتی شنیدن که مجرم بدار آویخته میشود به چهار سوی فلکه رفتند واز همه مردم جلوتر در صف نظاره گران نشستند بعد از چند لحظه مجرم را آوردند وبالای چوبه دار ایستاد کردند حینکه میخواستند حلقه تناب دار را به گردنش بیندازند چون حلقه تناب کوچک بود وقصاب مجرم شخص گردن کلفت هرچه میکردند حلقه به گردنش جور نمی آمد جلادان نزد حاکم رفته وعرض کرند که قصاب گردن کلفت است حلقه دار به گردنش نمی افتد حاکم گفت شما چقدر بی عقل ونا فهم هستید وقتی حلقه به گردن او گردن کلفت جور نمی آید پس یک آدم لاغر را از بین صف مردم پیدا کنید؟ همان است که چشم جلادان به چرسی می افتد ویکباره اورا بالای چوبه دار بالا میکنند ! اینست نتیجه رفتن به شهر نا پرسان!
<بادغیسی>
>>> دور از کسانی که همین حالا این سطور را میخوانند، یک مقوله نسبتا"معروف است که :کسی که موتر سایکل میراند احمق است و کسی که پشت سرش مینشیند، احمق تر !
همان شهر ناپرسان، همین افغانستان خود ما است و نظیر قصه های بالا ؛ در بیست و چند سال گذشته، وقایع زیادی اتفاق افتاده است.
من هم دو قصه، به ارتباط عدل حاکمان شهر بی پرسان شنیده ام که اگر حوصله داشته باشید میتوانید آنها را بخوانید:
1- زمانی چوپانی رمه اش را از شاهراهی عبور میداد که ناگهان بس بزرگ مسافر بری با سرعت زیاد از گولایی ای دور خورد و قبل از آنکه راننده قادر به کنترول و یا توقف دادن واسطه اش شود رمه را زیر گرفت و بیست و سه راءس گوسفند و بز او را به هلاکت رسانید و چند تایی را هم زده و زخمی کرد ! گپ شان در روی سرک ، حل وفصل نشد و پیش قاضی شهر رفتند و چوپان به قاضی، عرض حال کرد و خواهان غرامت از راننده شد. در همین وقت، رانندهء زیرک در لحظه یی که چوپان متوجه نبود، چشمکی به قاضی زد و به اصطلاح مدرن، چراغ سبزی به قاضی نشان داد ! قاضی از چوپان پرسید: خساره وارده بر تو چقدر است؟ چوپان گفت : این راننده حد اقل به من هشتاد هزار افغانی باید تاوان بپردازد . قاضی رو به راننده کرد و گفت:حق با چوپان است ! تو باید 80000 افغانی تاوان به او بپردازی ! و بعد رو به چوپان کرد و گفت : اما تو بخاطر اینکه "موسم" موتر راننده را شکستانده یی هم باید 90000 افغانی به راننده ، غرامت بدهی. چوپان از ادعای تاوان گذشت و گفت :پس در این صورت من از تاوان مواشی خود میگذرم و در عوض، راننده هم از تاوان شکستن موسم موترش بگذرد ! به این ترتیب قاضی عادل(!)
این قضیه را به گونهء مسالمت آمیز و بدون آنکه گپ به زد و خورد و کشت و خون بکشد، با درایت(!) ، حل وفصل کرد.
>>> ... و اما قصهء دومی که در مورد اعدام نجار، به عوض آهنگر است باشد برای زمانی دیگر ! چون سخن به درازا میکشد و من از نوشتن و شما از خواندنش خسته خواهید شد.
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است