آیا کسی هست من را یاری کند؟!
 
تاریخ انتشار:   ۱۱:۰۵    ۱۳۹۴/۷/۲۵ کد خبر: 104261 منبع: پرینت

چشمان اش را به سختی باز کرد. موهای آشفته و پیراهن چرکین اش را دستی کشید، بوتل خالی از آب را سر کشید تا شاید قطره آبی در گلویش پایین رود. از میان خیل معتادان به سوی دکان های بیرق فروشی به راه افتاد، بی اراده، بی تفاوت و سرگردان یک گمشده به دنبال چیزی می گشت. پاهایش در مقابل دکانی از بیرق و کارد و زنجیر توقف کرد. لبان خشکیده اش را باز نمود، پوزخندی نثار بیرق های سرخ و سبز زد و با دست یکی از آنها را لمس کرد. صدایی ناگهان به گوشش خورد:
- اِ پودری... به بیرق ها دست نزن.

دستش را پس کشید، آهسته قدمی بر عقب گذاشت، چشمانش را بست، به سختی نفس می کشید، صدای خُر خُر نفس هایش حتی خودش را آزار می داد. ناخودآگاه چشمش به زنجیر افتاد، لبخند تلخی بر لبانش نقش بست. زنحیرهایی که بر شانه هایش می کوبید، محکم و کوبنده، زنجیر را بر سرش می زد تا چکیده های خون حتی صورتش را رنگین می ساخت و صدای نوحه خوانی که می خواند: "یا حسین یا حیسن یا حسین جان". نمی دانست چرا دستانش با زنجیر گره خوردند، دانه های زنجیر هنوز در دستش بود.
- اِ خر تو ره میگُم، به زنجیرها ره دست نزن که چتل می کنی...

دیگر نخواست بشنود؛ گیج و منگ جلوتر رفت، هوا دگرگون شده بود؛ رفقایش او را می خواستند:
- جان لالا بیا یک دود کن دنیایت دگه شوه

قدم هایش را به سختی بر روی سرک می کشید، دستی در میان موهایش فرو برد، بوتل آب را در میان دستان بی رمقش می فشرد، به بیرق های سرخ و سبز نگاهی انداخت؛ خیره کننده بود، چیزی نمی فهمید، چیزی نمی دانست؛ زنجیرهایی که بر پشتش حواله می شدند و او با عشق سینه می زد، ناگهان زنجیرها پاره شدند؛ خون در آسمان رنگ دیگری داشت؛ دود و آتش به هوا بلند بود، ناله ها در خنده های مستانه عجین شدند، خیمه ها به یکباره دکان شدند و عَلم های خونین به فروش رسیدند. همه چیز رنگ دیگری داشت؛ خمیه ها می سوختند، کودکان جیغ می زدند و او زنجیر می زد. صدای پی درپی به گوشش می خورد "کسی هست مرا یاری کند؟" لبش را گزید: "لالا بیا یک دود کن"؛ "به بیرق ها دست نزن".

تشنگی اش را کُشت؛ نمی دانست دشت کربلا یا پل سوخته؛ هر دو برایش معنی یک دلتنگی می داد؛ بیرق های سرخ و سبز آتش گرفتند، دود شدند و پودر شدند و در نفس های او گره خوردند، زنجیرها گوشت های تنش را پاره کردند؛ کارد، معنی دریدگی می داد و جانی که باید ستانده شود و او هنوز یخنِ کنده و سری آکنده از دود و پودر داشت و صدایی که هنوز او را رها نمی کرد و در گوشش می پیچید: "زنجیرها ره دست نزن که چتل می کنی"... لبانش تکانی خورد، اشکی از گوشه چشم اش فرو غلطید؛ به بیرق های سرخ و سبز نگاهی انداخت، آهی کشید و لبخندی بر لبان ترکیده اش نشست.

صدا هنوز در گوشش می پیچید: اِ پودری... به بیرق ها دست نزن...



مهدی ثاقب


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است