شعر: مردن با ديالوگ
 
تاریخ انتشار:   ۱۰:۵۲    ۱۳۹۴/۷/۱۹ کد خبر: 103915 منبع: پرینت

این شعر همان روزهای سقوط قندوز در من پرسه می زد و با خودم می گفتم که جنگ و کشته شدن آدمی در جغرافیای من بی شباهت به یک فیلم تراژدی با فیلم نامه مضحک نیست که كارگردانش می خواهد به مخاطب اش بفهماند که آدمی وقتی بمیرد جنازه ای بیش نیست. پس آدمی معنای خود را از دست داده است.

چند گلوله به خودم شليک شد
نه طوری كه زنده ماندم
نه طوری كه هزار بار مرگ، قيافه برايم عوض كرد

در جنگ مردن با ديالوگ٬ خيلی ساده شروع می شود
و مردن
تنها در جنگ با آدمی خوب کنار می آید
بهتر است
تا آخر این شعر تصور کنی در سینما گریه می کنی

شايد
جنگ برای اين است
فيلم شروع شود
و آدمی با بی ميلی به آن سو مرزها پرتاب شود

جنگ برای اين نيست
تا مردی بين خودش و روبرویش
به سمتی شليک كند
كه آن سمت٬ مرگ يک هيچ بزرگ باشد

چرا قبل از شروع جنگ، آدمی اين هيچ را بزرگ می شمرد؟
اين آدمی را مسخ می كند
احمق
طوری كه فراموش می كند
با مرگ، لمس زيبايی امكان ندارد

آری
درک آدمی از جنگ، چقدر می تواند مضحک باشد
آنگونه که از ناممكن ترين حرف بزنی
و از ممكن هايت دست برداری
شليک كنی
بی آن که بفهمی گلوله ات با هیچ قلبی شوخی ندارد

برای شروع جنگ كافی ست
تفنگ برداری
مرگ را با انگشت ات اشاره كنی
و بفهمی
مردن با ديالوگ اول فيلم شروع می شود

اصلا در جنگ
هميشه نقش من همين قدر زود تمام می شود
چون مدام ديالوگ را فراموش می كنم
بر می گردم
به سمت تو شليک می كنم
به جای شليک به خودم

فيلم تمام می شود
اما جنگ ادامه دارد
فقط در نقشه، جغرافيايش را جا به جا می كنم
با همان تفنگ
در سکانس اول
و مرگ که قیافه اش را به یاد می آورم

حسن ابراهیمی


این خبر را به اشتراک بگذارید
نظرات بینندگان:


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است