تاریخ انتشار: ۱۱:۰۲ ۱۳۹۴/۷/۱۳ | کد خبر: 103579 | منبع: | پرینت |
از خاکم و هم خاک من از جان و تن ام نیست
انگار که این قوم غضب (انتحاری) هموطن ام نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بیرنگ بر این خانه نشستند
پاه از قدمی مردم این شهر گرفتند
ره و نفس و حق و هم با قهر گرفتند
شعری که سرودیم بصد حیله ستاندند
با سازی دروغی همجا بر همه خواندند
بر دست تبر سینه ی این باغ دریدند
مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاکی مصیب زده، نعمت
این خاک کهن بوی سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخی اش اواز بجا ماند
یک باغ پور از ٱفت وبیمار بجا ماند
از مملکت فلسفه و شعر شریعت
جهل و غضب غفلت و انکار بجا ماند
دیروز تفنگی به هر ٱینه سپردند
صد ها گل نشگفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود وشب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
امروز تفنگی پدری را دری خانه
بر سینه ی فرزند گرفتند نشانه...
فابین لطیفی
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است