تاریخ انتشار: ۱۲:۱۷ ۱۳۹۴/۶/۳۰ | کد خبر: 102823 | منبع: | پرینت |
یادم هست، وقتی که کودک بودم خیلی از رازهای این دنیا و آدم هایش را نمی دانستم، روزهایم به رسم روزگار بچه گانه در بین هم سن و سالانم گم بود، ته سختی های روزگارم بیشتر از چند دقیقه که در بین دوستانم تنها می ماندم نمی گذشت، شب هایم با داستان دیوُ-پری و چوچه های سمرغ که مادرم و هرازگاهی پدرم قصه می کرد گره خورده بود، کوه های دهکده ام ستون آسمان دنیایم بود، جهانبینی کودکانه با ایدیولوژی معصومانه تعریف از این دنیا و آدم هایش را به من می داد، دنیایی کوچک با آدمهای مهربان، همان که "بنی آدم اعضایی یک دیگراند" در مغز و ذهنم تلنبار بود، تا اینکه با گذشت روز ها چیزی بر دنیایی کودکی ام افزوده می شد، منطق زمان، سکوت زمان را اجازه نمی داد، اصول دین را در دهکده از آخوند مدرسه و آ" آب" را از معلم مکتبم در تابستان ها در مغزم میخکوب می کردم، با این حال نه درد دنیا داشتم و نه هراس از آخرت، خیلی دیر نگذشت که شدت زمان سر وکله ام را از صنف ده و دوازده مکتب بر آورد، در این زمان وقت چشمانم را کلان تر باز کردم، دیدم دیگر آن دنیای بی خواب و خیالی نیست.
آدم ها طور دیگر و دنیا کلان تر، فقر و ثروت، عدالت و بی عدالتی، اعتیاد و هجرت و... کم کم آشنایی ذهنی ام شد، با درد فقر و شب هجران وارد دانشگاه کابل شدم، جایی که همه آرزو و رویایم برای همیشه مرد، همان طویله خانه صادق هدایت، جایی که اولین بار دیوار تعصب و فاجعه را در اطراف خود دیدم، کم کم تصور می کردم، این دیوار با خون و گشت آدم ها قد کشیدن، دیوار که یادگاری بسیاری از آدم ها با خون نوشته بود.
روی هم رفته تنهایی های روزگار را کم کم یکی پس از دیگری تجربه می کردم، درد کودکان گرسنه خیابان در لای وجودم همانند موریانه خانه می کرد، شب و روز ها در میان دوستان از روزهای نکبت بار بگومگو داشتیم، تا اینکه درد بیکاری و سیزده میلیون انسان که در چشمانش درد بیکاری را می توان خواند در وجود خود حس کردیم، تعهد ما بر خواسته از حس انسان دوستی در راه مبارزه ی طولانی، همان راه دشوار عدالت، اکنون آن آدمهای که در دوران کودکی ام مهربان بود، چهارده روز از خیمه تحصن جنبش علیه بیکاری می گذرد که خبری از آنها نیست، مبارزه تا زمان باید کرد که وجدانِ برخیزد تا بر همه وجدان های خفته هشدار دیگر نه خوابیدن را دهد.
حسن پیام
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است